محمد صدرا حقشناس گرگابیمحمد صدرا حقشناس گرگابی، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

برای محمدصدرای کوچولو

عروسک مامان دوز

عروسک بافتنی یک اسباب بازی خیلی خوبه.البته به نظر من!من تصمیم گرفتم برایت یک دونه خوشگلش را با کمکخاله محدثه ببافم.اون شما توی دل مامانی نشسته  بودی وامانی را نگاه می کردی.قربون چشمای قشنگت برم که زندگی توش هست...می دونم که دوستش داری.عکس اش را می ذارم اینجا تا یادگاری بمونه برای بعدها...پتویی که رویش خوابیدی هم به کمک خاله مینا برایت بافتم جونم...با همه عشق و احساسی که به تو،دلبندم داشتم...کلاه عروسک هم ظاهرا خیلی بهت میاد جونم...با خنده ای که دنیایی می ارزد و خستگی را از تن مامانی بیرون می کنه ...
4 شهريور 1393

قشنگ ترین خنده دنیا

وقتی می خندی ته دل ادم قنج می ره.راستی که چه قشنگ می خندی...یک خنده پر از زندگی...پر از عشق...پر از زیبایی..پر از شکر...بابایی که از سر کار می اید،با هم می رویم دم در ،تا استقبالش کنیم بیاد توی خونه.وقتی می گه سلام خنده ای بهش تحویل می دی که می خواهد بگیره ،فشارت بده ،بری توی قلبش...خوش اخلاقم ،مامانی و بابایی به اندازه یه عالمه دوستت دارند ...
4 شهريور 1393

حنابندان

دلبند کوچولوم وقتی حدود ۴ ماهت بود،هوا داشت یواش یواش گرم می شد و شما دست و پایت خیلی عرق می کرد.زن دایی جون گفت که اگر حنا به دست و پایش ببندیم،دیگه عرق نمی کنه.حنا را حاضر کردیم.با یک سری کیسه فریزر چهار گوش تا روی حنا ی روی دست و پایت بذاریموبه زن دایی گفتم که قرمز نشه به موقع.گفتن خیالت راحت.قرمز نمی شه!حالا توی عکس پیداست که اصلا رنگ نگرفته!ولی دست و پای کوچولوت با اون رنگ قرمز خوردنی شده بود جونم دست زن دایی و انا درد نکنه... ...
4 شهريور 1393

سفر مشهد ماشالا...خان

سفر مشهد با تو ‍‍اقاپسر گلم یه حال و هوای دیگه داشت.سفر قبلی که شما حدود یک ماه و نیمت بود،سخت تر هم بود...یک اقاپسر کوچولو که توی سرهمی بنفش رنگ ات،دوست داشتنی شده بودی...حالا توی این سفر حدود ۴ماه بزرگتر شده بودی.باورم نمی شه که اینقدر زود داری بزرگ می شی و هر روز مامان و بابایی را بیشتر عاشق خودت می کنی.توی صحن حرم،بابایی روی دوشش سوارت می کرد و وقتی روبروی گنبد طلا می رسیدیم ،بهت می گفت سلام کردی جونم!تو هم ابروهای قشنگت را بالامی بردی و با تعجب به بابایی نگاه می کردی.بابایی هم می گفت ،قربونت برم بابا...روی دوش بابایی ،حسابی خوش گذروندی جونم توی هتل،شب ها که اصلا خیال خوابیدن نداشتی!با اینکه به نظر خسته میامدی!چشم هایت قرمز ش...
4 شهريور 1393

روز اول توی بیمارستان

                محمد صدرا این لباس های قشنگت را چند هفته قبل از تولدت با مامانت و آنا و خاله فاطمه ات انتخاب کرده بودیم و همان روزی که به دنیا آمدی، من و آنا تو را تمیز کردیم و بعد اینها را به تو پوشاندیم. این عکس را خودم ازت انداختم و بعدش هم همکار عزیزم با فوتوشاپ این شکلی ات کرد! ...
23 اسفند 1392