محمد صدرا حقشناس گرگابیمحمد صدرا حقشناس گرگابی، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

برای محمدصدرای کوچولو

نامه ی صادره!

جناب آقای محمدصدرای جیگر با سلام احتراماً به استحضار می رساند که اینجانب خاله زری به شدت دلتنگ و مشتاق دیدار شما هستم. خواهشمند است دستور فرمائید جهت تسهیل در دیدار، اقدام لازم را به عمل آورند. خاله زری پشت میز محل کار! -------------------------------------------------------- پ.ن:آخرین دیدار ما مربوط میشه به احتمالا 26اسفند93 ...
16 فروردين 1394

سفر شمال خان خان

سفر شمال به همراه پسر قشنگم خیلی خاطره انگیز بود جونم.من،بابا جون،آنا،خاله فاطمه،زن دایی شمسی و دختر دایی.فقط یه کم تراکم جمعیت زیاد بود و شما یه مقدار تحت فشاربودی جونم.رفتی نشسته بودی توی لژ مخصوص بغل آنا!عقب ما چهار نفر نشسته بودیم.اصلا برای شما جا نبود.توی خواب ناز بودی تا موقعی که باباجون فیلم شاه گوش را گذاشت تاخوابش نبره...اول چشمهای قشنگت را باز کردی ،یک کم این ور اون ور را نگاه کردی.بعد که دیدی اوضاع به وفق مراد خان خان نیست،زدی زیر گریه.شما عقیده داری باید محیط خواب،حالت سکوت کامل باشه جونم.در اینجا ،خان خان بودن شما پسر گلم مشخص می شه .البته من هم باهات موافقم جونم که توی سکوت خوابیدن،یک خواب کامل است.واگرنه ،ادم سر درد می گیره....
30 شهريور 1393

خواباندن به روش بابایی

شماخیلی پسرخوبی هستی.خیلی هوای مامانی وبابایی را داری.ممنون جونم.زیاد پسر گریه کنی نیستی.مامانی خدا را شکر می کنه که این ویژگی خوب را داری.اگر بابایی باهات بازی کنه و خوابت نیاد و گرسنه نباشی و لباست خیس نباشه٬خنده روهستی و باید بگم از روزی یک ساعت بیشتر می خندی.پسرخنده روی مامانی...اقای رامبد جوان توی برنامه ی خندوانه یک نفر را دعوت کرده بود که می گفت اگر روزی یک ساعت بخندی٬به سلامتی ات خیلی کمک می کنه.انشا... همیشه سالم وسلامت باشی جونم. ولی خوب بعضی اوقات که سروصدا باشه یا هر عامل دیگه ای باشه که جلوی خوابیدنت را بگیره٬دیگه کار خیلی سخت میشه.بغل من ساکت نمی شی.باید راه ببرمت.اگر هم بابایی باشه٬شما را به روی شکم روی دستش می گیره و راه م...
15 شهريور 1393

موهای تاج خروسی

وقتی که به دنیا اومدی و پاهای کوچولویت را توی زندگی ما گذاشتی٬کلی مو داشتی.روی بازو٬روی پیشونی و روی گوش ات و حتی پشت لبت!کم کم موهایت شروع کردبه ریختن جونم.انگار یه خط مشخص از جلوی سرت شروع شد و به تدریج می رفت عقب.من و بابایی به خط موهایت دقت می کرد و خیلی بامزه بود که خطش معلوم بود.انگار منظم و دقیق روی یکخط پیش می رفت.یواش یواش که موهای عقبی می ریخت٬موهای جلویی در می امد و رشد می کرد.ولی  موهایت به صورت عمودی رشد می کرد و همین جور با رشدش٬عمودی بالا و بالاتر می رفت.انگار نشستی جلوی اینه و با دست های کوچولویت سشوار کشیدی به موهایت.خیلی بهت می اید عزیز مامانی.با این موهای قشنگت دوشت داشتنی تر هم شدی جونم.عمه جون بهت می گه :مو فشن عمه....
15 شهريور 1393

کمک به مامان جون

اول ماه مبارک رمضان که رفته بودیم خونه ی بابابزرگ٬مامان جون وسایل پختن نان را روبه راه کرد.چه قدر که پختن نان توی خانه سخت است واین کار نیاز به مهارت زیادی دارد.انقدر مامان جون این را راحت انجام می دهد که من فکر می کردم کار راحتی باشه ولی در عمل واقعا کدبانویی می خواهد.ساعت از ۱۲شب گذشته بود و همه خوابیده بودند.مامان جون می گفت چون هوا توی روز گرم است٬شب راحت تر هستم.من که خیلی نان پختن را دوست داشتم٬شما را که بی خوابی زده بود به سرت٬برداشتم و رفتیم پیش مامان جون توی حیات .می خواستیم که کمک کنیم و نگاه کنیم و لذت ببریم.شما با دقت به دست های مامان جون که تکان می خورد و نان ها را به تنور می زذ٬نگاه می کردی و ابروهای قشنگت را بالا می بردی.انگار...
15 شهريور 1393

پسر کو ندارد نشان از مادر

پسر قشنگم کارهای جالبی می کنی که مامانی خیلی دوستش داره.جونم.یکی از کارهایت که خیلی بامزه است ٬اینه که انگشت اشاره ات را می کنی توی دهنت و می خوری.انقدر این کار را ادامه می دهی که با عرض پوزش به حالت بالااوردن می رسی!که باید یکی دستت را از دهنت بیرون بیاوری٬وگرنه حالت به هم می خوره!من به این می گفتم که اخه مامان چرا انگشت اشاره!شصتت را بخور مثل همه ی نینی های دیگه.هم کوتاه تر است.هم گوشتی تر٬هم خوش خوراک تر!این جوری هم به زحمت نمی افتی!تا اینکه چند روز که پیش داشتم عکس های بچگی خودم را نگاه می کردم تا عکس های روی یخچال را عوض کنم٬دیدم که من هم توی بچگی ٬انگشت اشاره ام را دارم می خورم.قربونت برم جونم که این کارت مثل مامانی است امروز باب...
15 شهريور 1393

یادش بخیر

امروز خاله فاطی ،عکس های نینی خیلی نینی ات را نشانم داد.وای که دلم چه قدر برای اون موقع هایت تنگ شد جون مامان.خیلی کوچولو بودی.زیادزیاد.چقدر قیافه ات ناز بوده.نینی مامانی دیگه دلبندم.اون موقع ها که خداوند مهربون،تو را به ما داد،اصلا فکر نمی کردم که نینی ام این قدر جیگری باشه.اصا نمی شد تصورت کرد جونم.اینا را برایت نوشتم چون اون موقع ها که تازه به دنیا اومده بودی،اصلا وقت نداشتم بیام و برایت بنویسم چون محو تماشای شما بودم و داشتم راه تعامل باهات را پیدا می کردم.باید برایت بگم که واقعا دلپذیر بود والبته سخت.کمکهای آنا و بابایی و بقیه واقعا کارساز بود.عکس های اون موقع ها را برایت می گذارم.چه قدر عشق بودی.یادمه اولین باری که دیدمت،حدود 12 هفته ...
7 شهريور 1393

بازی پستونکی

اول ماه رمضان که رفته بودیم خونه بابابزرگ،اونجا خیلی باز می کردی.بابابزرگ علی ،خیلی باهات بازی می کرد...بازی های قشنگ.شما هم خیلی دوست داشتی بازی کردن را و انگار دوست داشتی خیلی بازی کنی.البته بعد از یکی دو ساعت ،چشم های قشنگت را می مالیدی و خوابت می گرفت.حسابی خسته ی شدی و می خوابیدی و بیدار می شدی و دوباره بازی...عمه بهار می رفت مطب و مریض هایش را ویزیت می کرد و برمی گشت خونه پیش شما و باهات بازی می کرد.لثه هایت خیلی خارش داشت و عمه بهار گفت یه چیز سفت که خطر نداشته باشه را بهش بده تا گاز بگیره.من یک مقدار بین وسایلت گشتم و پستونکی که خاله ساجده بهت هدیه داده بود را پیدا کردم .دادم دستت.یه بررسی کردی و گذاشتی توی دهنت.دستت را اندا...
6 شهريور 1393

آواز برای آقای دکتر

امروز؛ششم شهریور برای چکاپ شش ماهگی رفتیم مطب اقای دکتر مرندیان.توی راه خواب بودی توی بغل مامانی.بابایی هم رانندگی می کرد و با موبایلش حرف می زد.مسیر را اشتباه رفت و ما که خیلی عجله داشتیم؛مجبور شدیم خیابان ها را بالا و پایین بریم تا به موقع برسیم به مطب تا اقای دکتر نره و ما پشت در بمونیم!وقتی از ماشین پیاده شدیم ؛رفتی توی بغل بابایی.آفتاب بود .چشم هایت را محکم به هم فشار می دادی و توی پیشونی ات چروک انداخته بودی.بابایی زود از خیابان رد شد تا برسیم زیر سایه.رسیدیم به مطب.اونجا چند تا بچه با مامانشون نشسته بودند.شما یک نگاه به همشون انداختی و ابروهایت را بردی بالا!انگار داشتی دنبال یک اشنا می گشتی.صدای گریه از توی اطاق اقای دکتر می امد.زل ز...
6 شهريور 1393