محمد صدرا حقشناس گرگابیمحمد صدرا حقشناس گرگابی، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

برای محمدصدرای کوچولو

وایسا دنیا!

انگار دنیا داره می دودو من وشما پسر دلبندم داریم عمر گران مایه مون رو سپری  می کنیم.یه خوش گذرونی واقعی که بهمون خیلی کیف می ده.راستی مامانی,شما کی اینقدر بزرگ شدی عزیز دلم...وقتی بهت نگاه می کنم,باورم نمی شه که اون روز که  توی بیمارستان اوردنت پیشم واون قدر کوچولو و ناز بودی,اینقدر زود برای خودت اقایی بشی و به مدد راهنمایی های خاله فاطمه ,بگی:من محمدصدرایم,من اقایم...نمی دونم کی می تونی این جمله رو کامل ادا کنی ولی می دونم حتما موقع ادای این جمله از دهان خوشگل و کوچولوی شما,مامانی یه بغل گنده و یه بوس خوشگل مهمونت می کنه...خیلی جیگری نفسم...الان بیشتر می گی بابا با یه اهنگ خاص!بابایی به ارزویش رسید دیگه!دوست داشت شما صدایش کنی......
11 دی 1394

خندوانه

خندوانه ،اسم یه برنامه تلویزیونی است که خیلی شما باهاش ارتباط برقرار کردی جونم.خبر دارم که خیلی از نینی ها مثل شما پسر عسل مامان،درگیر این قضیه شدند.یه برنامه تلویزیونی ،ساخته رامبد جوان از شبکه نسیم،پر از تحرک و هیجان که وقتی اهنگ شروع برنامه  به گوش های خوشگلت برسه،هر جا که باشی خودت رو به تلویزیون می رسونی و با چشم های نازت و یه لبخند قشنگ روی صورت ماهت،نگاهش می کنی.بعضی اوقات اگه ماوانی هم در زاویه دیدت قرار بگیره،یه لبخند رضایت هم تحویلش می دی ویا تشکر ...تمام اهنگ های برنامه رو دوست داری.البته باید بگم همه ی اتفاقات برنامه.از سلام مجری تا تشویق انتهایی.تمام موارد رو  دنبال می کنی و تا هرجاج متوجه بشی و بتونی،همراهی شون می کنی...
24 مهر 1394

بازی با دوست جون ها!

بازی کردن با نینی های هم سن وسال موقعیتی است که توی جامعه فعلی ما،جزو گنج های نابی است که همه ی نینی های دوست داشتنی مثل شما پسر عسلم بهش نیاز دارید و خیلی ازش لذت می برید جونم.هیجان بازی کردن توی این لحظات رو می شه توی چشم های نازتون دید.لذتی که در لحظه لحظه ی بچگی من جاری بود و جایش رو هیچ چیز نمی تونه پر بکنه...چه فلسفی...قربونت برم مامانی،که چه قدر سریع داری بزرگ می شی و اون قدری اقا شدی که می تونی از فضای پارک لذت ببری.می تونی توی محیط پارک سرگرم بشی‌هیچ فکر نمی کردم که با هم بریم پارک.مامانی با یه اقاپسر خوش تیپ جیگر...با هم رفتیم پارک...بوستان خانواده.وسایل بازی مدرن داره.گروهی بازی کردن رو فراهم کردند.مثلا یه الهکلنگ که در ان وا...
24 شهريور 1394

بلی عزیزم!

اپشن جدید به سخن اومدن شما پسر عزیزم ،خیلی بامزه و هیجان انگیزه جونم.خیلی شوق داشتم تا صدای شما رو بشنوم.واقعا که خیلی زیاد بامزه است که یک نینی کوچولو بتونه حرف بزنهذمثل بزرگ ترها.البته اون جای قضیه سخت می شه که خیلی باید حواس بزرگ ترها به شما باشه.چون طوطی کوچولوی خونه،حواس شنوایی اش به شدت فعال و پیگیره تا یه چیزی توشه بگیره و اون رو تکرار کنه.یه وقتی ،یه کلمه ای،دیگه نمی شه از حافطه اش هم پاکش کرد.خیلی خیلی سخته.مامانی خیلی منتظر بودم تا صدای قشنگت رو بشنوم.از اون جایی که کلا از عنفوان نینی ای علاقه ی خاصی به تلفن،موبایل و ای فون داشتی و خیلی توی کفش بودی و هستی،اولین کلمه ای که گفتی و اپشن سخن گویی ات فعال شد،بلی بود که یه روز بعدش کلمه...
19 شهريور 1394

رویش مرواریدهای سیزدهم،چهاردهم و پانزدهم و شانزدهم

رویش دندون دردسریه که همه نینی کوچولوها باهاش دست و پنجه نرم می کنند.دردسری که دردناکه و حوصله نینی ها سر می بره و طاقتشون رو طاق می کنه.قربونت برم مامانی که زیاد اهل گریه نیستی و توی این وضعیت سخت خیلی با مامانی کنار می ایی جونم.همش دهنت رو باز می کنی که مثلا می خواهی گاز بگیره،که البته همیشه فقط ادایش رو در میاری...یا همش می خوای شیر بخوری و حوصله نداری.یه حالتی مثل سرماخوردگی هم بهت دست می ده.عزیزدلم،نفسم.بالاخره الان صاحب شانزده تا مروارید خوشگل و نازی ...خدا قوت قربونت برم
16 شهريور 1394

مهمونی بزرگ

سلام مامانی خوشگلم.نمی دونم چرا  سلام .شاید به خاطر غیبت طولانی .اخه این روزا سرمون حسابی شلوغه .خدای بزرگ و مهربون ما رو به یه مهمونی بزرگ دعوت کرده و من و شما حسابی در حال کیف کردن توی مهمونی هستیم.با کمک شما پسر عزیزم,تونستم چند روز رو روزه بگیرم مامانی.دستت درد نکنه .دلم برای روزه داری کلی تنگ شده بود نفسم:-*شب ها تا اذان با هم بیداریم  بعد از اذان تا لنگ ظهر می خوابیم.یه چند ساعت بیدار می شیم به منظور امارگیری اوضاع خونه و دوباره تا اذان خوابیم.طرح بدی نیست ولی کمبود خوابش فشار اورده به هر دومون.اخه هیچی خواب شب هنگام نمی شه جونم:-*خیلی نفسی مامان قشنگم:-*از ته قلبم,از خدای مهربون تشکر می کنم به خاطر شما نعمت نازش و توی این شب...
14 تير 1394

مهمونی افطاری

باباجون مراسم افطاری امسالشون رو هم بیرون از خونه و توی یه رستوران نزدیک خونه شون گرفته بودند.با هم رفتیم.توی محوطه اش یه حوض داشت پر از اب و پر چراغ و جلبک=-Oمی خواستی با این لباس های پلوخوری,شیرجه بزنی وسط حوض و فواره بشی=-Oمگه داریم,مگه می شه:-Pکلی باهات مذاکره کردم,مگه راضی می شدی .واقعا که مذاکره با شما از مذاکره با پنج بعلاوه یک هم سختره;-)اخرش به دست زدن توی اب رضایت دادی و دایم میرخواستی بری دم حوض.تا توی سالن می گذاشتیمت روی زمین,سریع مسیرت رو به بیرون رو انتخاب می کردی و سر جلوتر از تنه به سمت حوض نشنه می گرفتی و می دودی جونم:-*خیلی با اصرار روی موضعت پافشاری می کردی میوه دلم:-*اخر سر سالم و بدون خیس شدن رستوران رو ترک کردیم الحمدل...
12 تير 1394

اولین شهربازی

رفتیم افطاری.مکان افطاری توی یه پاساژ بزرگ بود که کلی مغازه داشت و تالار برای مراسم و یه شهربازی کوچولو برای بازی نینی کوچولوها.تا حوصله  شون سر نره.با بابایی بعد از صرف افطار رفتیم به شهربازی.اولش رنگ.و نور و صدای وسایل رو هی نگاه می کردی.به بازی کردن بچه ها نگاه می کردی و چشم های نازت رو به این طرف و اون طرف می گردوندینفسم:-*هیجان زده شده بودی و انگار خوابت هم می امد یا شاید هنوز دوندونت اذیتت می کرد.یه دور زدیم و بعد به یه کشتی رسیدیم که سکان چرخان داشت و روی مانیتورش تصویر دریا بود و با تکون دادن سکان,تصویر جابجا می شد.چون سکانش می چرخید می دونستم دوستش داری جونم:-*بلیطش رو خریدیم و شما پسر دوست داشتنی ام رو گذاشتم توی کشتی.تا سکان ...
11 تير 1394