محمد صدرا حقشناس گرگابیمحمد صدرا حقشناس گرگابی، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

برای محمدصدرای کوچولو

شب زنده داری

1393/4/31 3:58
نویسنده : حانی مون
169 بازدید
اشتراک گذاری

شب 23 ماه مبارک رمضان خونه ی خودمون مونده بودیم.از اون جایی که شب 19 ام که با اقا پسر رفتم مسجد سپه سالار ،کلی همکاری کرد ،تصمیم گرفتم توی خونه بمونم و مراسم را از توی تلویزیون تماشا کنم،احساس کردم اذیت می شی مامانم...اون شب توی کرییر ابی رنگ اش خوابیده بود.البته من شاخ هایم درامده بود.چون اقاپسر به صدا حساس است .اونجا بلندگو بود.مردم حرف می زدند.بچه ها بازی می کردن.ولی نفسم ارام توی کرییر خوابیده بود.سرش خیس عرق بود.از موکتی که رویش نشسته بودم انگار گرما می زد بالا.مثل سیستم های گرمایش از کف!این یکی خیلی کاری تر بود.از روی موکت هم جواب می داد.من هم لباس هایم از عرق خیس شده بود.بعد از چند دقیقه محمد صدرا از خواب بیدار شد.من با کتاب  اش بادش می زدم  که خنک بشه.اونم این طرف و ان طرف را نگاه می کرد و ابروهای کوچولوش را بالا می گرفت.به قول عمه بهار همش تعجب می کرد.خاله زهرا هم دائم نگاه اش می کرد که اگر کمک می خوام ،فریاد رس بشه.محمدصدرا اروم بود تا زمان قران به سرگرفتن شد.تا اقای کاشانی شروع کرد به برگزارکردن مراسم،اقاپسر شروع کرد به گریه کردن.با هم بلند شدیم از حیاط زیبای مدرسه فیض بردیم !نمی دونم انگار از موقعی که محمدصدرا پاهای کوچولویش را توی زندگی ام گذاشته،کلا نمی شه روی چیزی تمرکز کرد.حتی روی مراسم شب قدر بیرون از خونه...شب 23ام با اقا پسر تا سحر احیا گرفتیم...یه حس عجیبی داشتم.برات کلی دعا کردم نفسم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مش زهرا
11 شهریور 93 10:41
سلام عزیزم خیال می کردم که فرصت نکرده ای که بیایی و وبلاگ رو نگاهی بندازی و مطلبی بذاری...حانی جون خیلی قشنگ شده، عـــــــــــالی! مطلب ها رو با عشق می خونم و قربون صدقه ی خپولت میرم آخ فداش