محمد صدرا حقشناس گرگابیمحمد صدرا حقشناس گرگابی، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

برای محمدصدرای کوچولو

میهمانی هیجان انگیز

دیروز چند تا از دوست های مشترک خاله و مامانی شما، دعوت بودند نهار خونه آنا...دوتاشون نینی داشتن؛ خاله فاطمه که با حُسنی خانمش اومده بود و خاله ساجده هم با علی آقاش . حُسنی یک سالی از شما بزرگتره ولی علی تقریباً هم سن و سال خودته خاله جونم. شما هم انگار تا قبل از ورود مهمون ها خواب بودی و حسابی شارژ شده بودی. محمدصدرا جان؛ خپولِ خاله! از صبح تا خود عصر که مهمون ها بخوان به خونه هاشون بروند، شما کلاً خوشحال بودی و شنگول بودنت رو به همه نشون می دادی. به روی همه لبخندهای شیرین می زدی و به محض اینکه کسی بهت واکنش نشون میداد، با شادی می خندیدی و ذوق خودت رو نشون می دادی و در حال راه رفتن همه اش دست راستت رو بالا می گرفتی و با مشت گره کرده، مچ د...
31 فروردين 1394

نامه ی صادره!

جناب آقای محمدصدرای جیگر با سلام احتراماً به استحضار می رساند که اینجانب خاله زری به شدت دلتنگ و مشتاق دیدار شما هستم. خواهشمند است دستور فرمائید جهت تسهیل در دیدار، اقدام لازم را به عمل آورند. خاله زری پشت میز محل کار! -------------------------------------------------------- پ.ن:آخرین دیدار ما مربوط میشه به احتمالا 26اسفند93 ...
16 فروردين 1394

آقای تلفن چی!

این آقا محمدصدرای ما قبلاً خیلی کنجکاو بود؛ هر چیزی که هر کجا اتفاق می افتاد، باید ایشون هم از مراحل کار خبر می داشت و می دونست که اطرافش چی می گذره! این ویژگی رو از همون وقتی که خیلی خیلی کوچولو بود داشته و داره!  حالا جدیداً یه ویژگی دیگه هم پیدا کرده و اون اینه که علاوه بر این که از اطرافش خبر داره، باید در همه کارهای اطرافش هم سرک بکشه و انجامش بده! چه بتونه از پسش بر بیاد و چه نتونه! هر کس میخواد کاری بکنه، باید آمادگی داشته باشه که پسر خپوله سر برسه و یه قسمت از کار رو از دستش بگیره و خودش بخواهد انجام بده! مثلا وقتی که تلفنی با مامانش حرف میزنم، همه کارها و بازی های خودش رو کنار می ذاره و یه راست میاد سراغ گوشی تلفن! هم زمان با ...
1 بهمن 1393

زبون درازی

سلام خاله جونم محمد صدرا عزیزم، دیشب بعد از نزدیک یک هفته دیدمت، به نظرم خیلی تغییر کرده بودی و خیلی بزرگ شده بودی...قیافه ات کاملا عوض شده بود. به نظرم شبیه کوچیکی های خاله فاطمه شده بودی؛ آنقدر به وجد آمده بودم که دلم میخواست محکم بغلت کنم! البته انگار بلد نیستم که تو را در آغوش بگیرم چون هر وقت که مامانت تو را به من می سپارد، غر غر می کنی و بعدش هم شاید به گریه بیفتی! راستش از دیدنت سیر نمی شوم و قلبم آرام نمی گیرد. دلم میخواهد یک دل سیر در آغوشم باشی و با تو حرف بزنم و حرکاتت را تماشا کنم! راستی دیشب دایی محمدحسین تو را بغل گرفته بود و باهات بازی می کرد. صورتت روبروی صورتش بود و او سعی می کرد که با تو حرف بزند و حرکاتی در می آورد که ...
27 فروردين 1393

گله

محمد صدرا، خاله هرچی صبر میکنم، مامانت و بقیه نمیان توی وبلاگت، بازم خودم میخوام یه عکس ازت بذارم....تاریخ به یاد بسپارد! ...
25 اسفند 1392

روز اول توی بیمارستان

                محمد صدرا این لباس های قشنگت را چند هفته قبل از تولدت با مامانت و آنا و خاله فاطمه ات انتخاب کرده بودیم و همان روزی که به دنیا آمدی، من و آنا تو را تمیز کردیم و بعد اینها را به تو پوشاندیم. این عکس را خودم ازت انداختم و بعدش هم همکار عزیزم با فوتوشاپ این شکلی ات کرد! ...
23 اسفند 1392