محمد صدرا حقشناس گرگابیمحمد صدرا حقشناس گرگابی، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

برای محمدصدرای کوچولو

آواز برای آقای دکتر

1393/6/6 21:22
نویسنده : حانی مون
241 بازدید
اشتراک گذاری

امروز؛ششم شهریور برای چکاپ شش ماهگی رفتیم مطب اقای دکتر مرندیان.توی راه خواب بودی توی بغل مامانی.بابایی هم رانندگی می کرد و با موبایلش حرف می زد.مسیر را اشتباه رفت و ما که خیلی عجله داشتیم؛مجبور شدیم خیابان ها را بالا و پایین بریم تا به موقع برسیم به مطب تا اقای دکتر نره و ما پشت در بمونیم!وقتی از ماشین پیاده شدیم ؛رفتی توی بغل بابایی.آفتاب بود .چشم هایت را محکم به هم فشار می دادی و توی پیشونی ات چروک انداخته بودی.بابایی زود از خیابان رد شد تا برسیم زیر سایه.رسیدیم به مطب.اونجا چند تا بچه با مامانشون نشسته بودند.شما یک نگاه به همشون انداختی و ابروهایت را بردی بالا!انگار داشتی دنبال یک اشنا می گشتی.صدای گریه از توی اطاق اقای دکتر می امد.زل زده بودی به من که یعنی این چه صدایی است!ننی مریض شده بود،حوصله ی معاینه ی اقای دکتر را نداشت.نینی بعدی هم رفت توی اطاق.اون هم شروع کرد به گریه کردن.دیگه چشم هایت گرد شده بود و بابایی از اطاق بردت بیرون تا صدا اذیتت نکند.نوبت ما شد.اقای دکتر یک کاغذ گذاشت روی تخت و گفت شما را روی ان بنشانیم.تا نشستی روی کاغذ،شروع کردی به مچاله کردن کاغذ!اقای دکتر گوشی را گذاشت روی سینه ات.کاغذ ول کرده بودی و دست اقای دکتر را گرفته بودی و برانداز می گردی جیگرم.بعد اقای دکتر گذاشت شما را روی ترازو.چون نشسته بودی،دستت به عکس روی دیوار می رسید.دست انداختی و عکس را گرفتی  کشیدی.بابایی وارد عمل شد و شما را برداشت واگرنه عکس را کنده بودی.اقای دکتر داشت دستور غذایی برای شما می داد و بابایی روی میز اقای دکتر نگه ات داشته بود و روی پاهای کوچولویت ایستاده بودی و اواز می خواندی.اقای دکتر برای اینکه صدا برسه یه مقدار ولوم را بالا برد.ولی شما ول کن نبودی.ااااهاهاهاها!اقای دکتر یه نگاه انداخت به شما و گفت:افاضات می فرمایند!این لحظه ها را ثبت کنید و بعدا به دکترش هم نشون بدید...وقتی این جمله ها را می گفت لبخد روی صورتش نقش بسته بود.انگار بعد از چند گریه بچه گانه،یک اواز کودکانه ،خستگی را از تنش بیرون کرده بود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)