محمد صدرا حقشناس گرگابیمحمد صدرا حقشناس گرگابی، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

برای محمدصدرای کوچولو

ماشین سواری به سبک ژان گولر!

اخیرا با ماشینت دوست شدی و باهاش بازی می کنی جونم.قبلا رابطه مسالمت امیزی باهاش نداشتی=-Oبعضی اوقات ازش می ترسیدی نفسم:-*حالا دیگه شما ازش نمی ترسی ولی من ازش می ترسم=-Oاخه یه حرکاتی تویش در میاری که می ترسم یه بلایی سرت بیاد  دلبندم:-*با هزار سلام و صلوات سوارت می کنم تا بازی کنی=-Oبلند می شی روی صندلی اش می ایستی حتی در موارد بسته بودن کمربند=-Oالبته این حرکات در خانواده ما ریشه ارثی هم داره جونم=-O;-)دیده شده بعضی از خاله زهراها وقتی نینی بودن از این کارا می کردند;-)دیگه جونم برات بگه که از همه ی اجزای ماشین هم بالا رفتی حتی از شیشه جلو=-Oخودت هم می تونی بری و تنهایی سوارش بشی,پای قشنگت رو بلند می کنی و می گذاری داخلش.وقتی هم اراده ک...
10 ارديبهشت 1394

منم می خوام با قاشق بخورم!

روزهای با شما بودن ,داره تند تند می گذره و مامانی از بودن کنار شما,کیف دنیا رو می بره:-*خدا رو شکر به خاطر این نعمت هیجان انگیزش.که هر لحظه اش شیرین و به یاد موندنی,با اینکه بعضی اوقات دیگه توانی برام نمی مونه تا پا به پای شما پسر قشنگم ,بازی کنم و بیدار بمونم و اینور اون ور برم و با وسایل ور برم=-Oخیلی جیگری نفسم:-*بالاخره با هم خوش می گذرونیم دیگه ;-)و با هم کنار می اییم;-):-P چند روزه که رفتی توی نخ قاشق و اسنکه چه جوری باهاش می شه یه خوردنی رو خورد.بعضی اوقات تقلا می کردی جونم که قاشق رو بگیری و وقتی می دادم دستت,با انتهای قاشق ,دست کوچولویت رو به سمت کاسه می بردی و سعی می کردی مواد غذایی داخل کاسه رو باهاش لمس کن:-)خیلی عسلی مامانی :-...
10 ارديبهشت 1394

میهمانی هیجان انگیز

دیروز چند تا از دوست های مشترک خاله و مامانی شما، دعوت بودند نهار خونه آنا...دوتاشون نینی داشتن؛ خاله فاطمه که با حُسنی خانمش اومده بود و خاله ساجده هم با علی آقاش . حُسنی یک سالی از شما بزرگتره ولی علی تقریباً هم سن و سال خودته خاله جونم. شما هم انگار تا قبل از ورود مهمون ها خواب بودی و حسابی شارژ شده بودی. محمدصدرا جان؛ خپولِ خاله! از صبح تا خود عصر که مهمون ها بخوان به خونه هاشون بروند، شما کلاً خوشحال بودی و شنگول بودنت رو به همه نشون می دادی. به روی همه لبخندهای شیرین می زدی و به محض اینکه کسی بهت واکنش نشون میداد، با شادی می خندیدی و ذوق خودت رو نشون می دادی و در حال راه رفتن همه اش دست راستت رو بالا می گرفتی و با مشت گره کرده، مچ د...
31 فروردين 1394

من دیگه شارژم تموم شده!

خیلی بازی کردن رو دوست داری,همش تا در باز می شه می خوای بری بیرون نفس مامان=-Oکلا بازیگوش شدی و دایم در حال فعالیت.از این ور به اون ور:-)بعدش هم که انرژی ات تموم می شه,هی دمر می افتی روی زمین و خستگی در می کنی.یه دفعه هم می بینم که خوابت برده عزیزدلم:-*خیلی دوست داشتنی و بامزه هستی نفس مامان:-*ماشا... به شما جیگرم:-*
25 فروردين 1394

محمدصدرای حرف گوش کن!

این روزها که انگار بزرگ تر داری می شی,به حرف هایی بهت می زنم ,عکس العمل نشون می دی,انگار واقعا متوجه می شی چی دارم می گم عزیز مامان.خیلی عشقی نفسم:-*وقتی می گم بده,می دی توی دستم هرچی که توی دستت باشه.دستت رو از توی استین هل می دی بیرون تا لباست تنت بشه.پاهای کوچولوت رو بالا می گیری تا شلوار از پایت بیاد بیرون...وقتی انا می گه نی نای نای,می رقصی و وقتی می گه نماز بخوان و شروع می کنه به خواندن حمد و سوره,ادای نماز خواندن رو درمیاری.بشین پاشو می ری و یه دفعه می شینی روی زمین وبلند می شی نفسم:-*خیلی جیگری خوشگل مامانی:-*
25 فروردين 1394

پسرک اهل مطالعه

راستی که بچه ها هر رفتاری رو از بقیه یاد می گیرند.این هم خوبه و هم خیلی سخت.چون کارهای بزرگ ترها رو یاد می گیرند و سخت چون اطرافیان باید خیلی مواظب رفتارشون باشند تا چیز بدی یاد نگیرید عزیزدلم:-*شما خیلی نفس شدی.هر روز بیشتر از دیروز.مامانی خیلی دوستت داره عزیزمامان:-*وقتی باباجون روزنامه می خوانه,چند ثانیه بهش نگاه می کنی و بعدش دست به کار می شی تا نگاهی به روزنامه ها لندازی و احوالات دنیا رو پیگیری کنی جونم:-*یه روزنامه رو برمی دارب,توی دست های قشنگت نگه می داری ,با چشم های نازت چند ثانیه بهش نگاه می کنی و بالا و پایینش می کنی و بعدش پرتابش می کنی اون طرف=-Oخیلی نفسی جیگرم:-*:-)بعدش هم وضعیتی که توی عکس مشاهده می کنی پیش میاد خوشگل مامان;-...
25 فروردين 1394

نامه ی صادره!

جناب آقای محمدصدرای جیگر با سلام احتراماً به استحضار می رساند که اینجانب خاله زری به شدت دلتنگ و مشتاق دیدار شما هستم. خواهشمند است دستور فرمائید جهت تسهیل در دیدار، اقدام لازم را به عمل آورند. خاله زری پشت میز محل کار! -------------------------------------------------------- پ.ن:آخرین دیدار ما مربوط میشه به احتمالا 26اسفند93 ...
16 فروردين 1394

مهر کجا رفت؟

اذان مغرب شد.وضو گرفتم تا نماز بخوانم.همان طور که قبلا عرض شده بود,خیلی علاقه خاصی به جانماز و مهر داخلش داری.خیلی مسالمت امیز داشتیم با هم  همراهی می کردیم جونم.من می رفتم سجده و بعد از سجده ها مهر رو برمی داشتی تا رکعت بعد.سلام نماز رو که دادم.مهر رو گرفتی توی دست قشنگت و با دست دیگه جانماز رو کشیدی و پرتاب کردی به یه طرف.انگار دیگه خسته شده بودی از بازی با مهر:-*=-Oدستی که تویش مهر بود رو بردی پشت سرت و شروع کردی به چهاردست و پا رفتن به سمت کاناپه.هنوز چند قدمی دور نشده بودی که یه جیغ بلند از روی ترس کشیدی...من که داشتم دنبال مهر می گشتم بیخیال شدم و سریع برگشتم سمت شما پسر عسلم:-*دیدم یه چیز گرد و قلمبه توی لباست است:-Pمهر  از ...
22 اسفند 1393

گذر از موانع صعب العبور!

تا به خوبی بتوانی راه بری عزیز دل مامانی,کلی کار داری برای انجام دادن.باید یه عالمه تمرین کنی عسل مامان:-*خودت هم که ذوق راه رفتن داری خیلی زیاد.اینا رو که کنار هم بگذاری,اخرش یه دونده ماهر از تویش در میاد جونم:-*خیلی جالبه ذوق می کنی موقع راه رفتن.انگار داری باحال ترین کاری که توانایی اش رو داری,داری انجام می دی جیگر مامان.یه ژست اپولو هوا کردن هم به خودت می گیری البته :-Pقند توی دل کوچولوت آب می شه.یه جاهایی گازش رو می گیری و تمرین سرعتی راه رفتن می کنی.نتیجه بعضی اوقات  موفقیت امیز و بعضی اوقات ولو شدن روی زمین دلبندم.یه جاهایی رو هم یه دفعه گیر می دی تا هر جور شده ردش کنی.مثلا اگه کسی یا چیزی جلوی مسیرت باشه,به هر روشی که می تونی از...
22 اسفند 1393

شالاپ شلوپ آبتنی!

آب بازی جزو بازی های هیجان انگیزه.منم خیلی دوستشش دارم  جیگر مامانی.البته باید بهت تقلب برسونم که بابایی اصلا اب بازی دوست نداره...کلا  با خیس شدن مشکل داره جونم....شما هم خیلی آب بازی دوست داری نفس مامان.وان توی حموم رو پر می کنم و می  برمت  توی حموم.همون  موقع که می خوام لباست رو  دربیارم,هی وان رو نشون می دی و هی می گی اوه...هی دست  کوچولوت رو تکون می دی.بعد از لباس دراوردن,بلندت می کنم  تا بگذارمت توی  وان,پاهای قشنگت رو از زانو جمع می کنی و یعنی دیگه اماده به شیرجه زدن توی وان هستی شیرین عسلم:-*خیلی نفسی جیگرم:-*وقتی توی وان نشستی,دست نازت رو اروم تکون می دی توی اب.چون دوست نداری اب توی صورتت...
19 اسفند 1393