مهر کجا رفت؟
اذان مغرب شد.وضو گرفتم تا نماز بخوانم.همان طور که قبلا عرض شده بود,خیلی علاقه خاصی به جانماز و مهر داخلش داری.خیلی مسالمت امیز داشتیم با هم همراهی می کردیم جونم.من می رفتم سجده و بعد از سجده ها مهر رو برمی داشتی تا رکعت بعد.سلام نماز رو که دادم.مهر رو گرفتی توی دست قشنگت و با دست دیگه جانماز رو کشیدی و پرتاب کردی به یه طرف.انگار دیگه خسته شده بودی از بازی با مهر:-*=-Oدستی که تویش مهر بود رو بردی پشت سرت و شروع کردی به چهاردست و پا رفتن به سمت کاناپه.هنوز چند قدمی دور نشده بودی که یه جیغ بلند از روی ترس کشیدی...من که داشتم دنبال مهر می گشتم بیخیال شدم و سریع برگشتم سمت شما پسر عسلم:-*دیدم یه چیز گرد و قلمبه توی لباست است:-Pمهر از یقه لباست افتاده بود توی لباست و وقتی راه رفته بودی لیز خورده بود روی کمرت و ترسیده بودی جیگرم:-*با اینکه دلم برایت سوخت که ترسیدی و کلی از دستت خندیدم شیرین مامان:-*خیلی جیگری نفسم:-*نمی دونم چی حس کرده بودی,از اینکه یه چیز غیر متعارف توی لباست تکون خورده بود,جا خورده بودی یا...انا می گفت اخه اینکه نمی دونه مثلا سوسک چیه که فکر کنه سوسک توی لباسش رفته,چه طوری ترسیده =-Oمنم نمی دونم جیگرم:-*دستت درد نکنه که اینقدر اتفاقات هیجان انگیز رو وارد زندگی قشنگ ما کردی جونم:-*خدای مهربون زو شکر برای این نعمت دوست داشتنی:-*:-*