محمد صدرا حقشناس گرگابیمحمد صدرا حقشناس گرگابی، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

برای محمدصدرای کوچولو

گفتمان!

این روزها احساس می کنم وقتی یه چیزی بهت می گم ,متوجه می شی جیگرم:-*خیلی حس جذابیه....مثلا وقتی بهت می گم بیا بریم تلویزیون رو روشن کنیم,خودتت رو می چسبونی به بغلم و زل می زنی به تلویزیون.یا مثلا اگه بگم می خوای تاب سوار بشی,نگاه می کنی به سمت تابت...از اون مثل معروف هم خیلی استفاده می کنی نفسم=-Oسکوت علامته رضایته:-P;-)با موردی اگه موافق باشی,وقتی بهت بگم,چشم های قشنگت رو گرد می کنی و من رو نگاه می کنی...خیلی حس خوبیه که داره سیم مون وصل می شه ها دلبندم:-*البته باید عرض کنم که واقعا بعضی اوقات اصلا متوجه نمی شم چی می خوای یا چی داره اذیتت می کنه جونم:-*انشا... حل می شه یواش یواش:-Pخیلی باحاله وقتی یه نینی عسل مثل شما ,با مامانش گفتمان کنی ها...
19 اسفند 1393

پیاده روی چه کیفی داره!

این روزها همش دوست داری راه بری پسر قشنگ مامان:-*یه ذوق بامزه ای هم می کنی که بقیه هم ازش به وجد می ایند=-Oخیلی جیگری عسل مامان:-*دست هایت رو می گیری به سمت بالا تا تعادلت رو با دقت زیاد کنترل کنی جیگرم.بعضی از جاها برات جذابه=-Oمثل قرنیز دم اشپزخونه انا=-Oارتفاعش کمه و انگار حس خوبی بهت می ده وقتی فتحش می کنی نفسم:-*امان از روزی که وقتی داری راه می ری بیفتی زمین...گریه می کنی که یعنی چرا افتادم,دوست داشتم بیشتر راه برم.خیلی جیگری نفسم:-*کفش های سوتی سوتی هم دوست داری,موقع راه رفتن که خیلی به پاهات نگاه می کنی,وقتی کفش های سوتی پایت می کنیم,بیشتر توجهت جلب می شه به پاهات.انگار تا حالا کشفشون نکرده بودی=-Oشایدم بهشون انرژی می دی و تشویق شون م...
17 اسفند 1393

منم مهر می خوام!

اندر حکایات نماز خواندن من و بابایی باید عرض کنم که باید در هنگام نماز بهشدت مواظب مهرمون باشیم=-Oچون یه اقاپسر جیگر داریم که وقتی می بینه داریم نماز می خوانیم مثل عقاب می رسه بالای سجاده و در ثانیه ای,مهر رو می گذاره توی دهن کوچولوی جیگریش و گازش می گیره:-*اخه نفس مامان مگه بیسکوییته=-Oیه دفعه حتی بابایی مهر رو گرفته بود توی دستش و داشت تشهد می داد,رفته بودی داشتی سعی می کردی مشتش رو باز کنی جیگرم:-*واقعا که عسل مامانی شیرینم:-*  
16 اسفند 1393

کادوی هیجان انگیز روز سالگرد ازدواج مامانی و بابایی

دهم اسفند برای من و بابایی جز روزهای خیلی خاطره انگیزه:-)روز ازدواج...شما امروز شروع کردی با پاهای قشنگت راه رفتی نفسم:-*خیلی کادوی خوبی بود...اون روز فقط بابایی یادش بود سالگرد ازدواجمون رو...ولی شما با این حرکتت خیلی ما رو به وجد اوردی جونم :-*دست شما تشکر:-*مثل ادم بزرگا راه می رفتی...دیگه باید باورم بشه که داره روز به روز بزرگ تر می شی دلبندم:-*خدای مهربون شما رو نگهدار و حافظ باشه جیگرم...دست هایت رو می گیری به سمت بالا با یه کمی شیب بدن به سمت جلو و با قدم های کوچولوی محمدصدرایی=-O:-*قربونت برم که چه ذوقی می کنی وقتی راه می ری ...یه لبخند قشنگ از سر هیجان و خیلی بامزگی:-*فدات بشم جیگرگوشه:-*با اون صورت ماهت که گل توی گلدونه:-*یه گل خوش...
10 اسفند 1393

جشن تولد زنبور عسل کوچولو

عمر ادما در گذره و اتفاقات زندگی چه خوب چه بد پیش می اید.بعضی هاشون دلچسب و بعضی هاشون غم انگیز.بعضی هیجان انگیز و بعضی بی مزه.تولد شما پسر قندعسلم جز بهترین و هیجان انگیزترین و زیباترین و بامزه ترین اتفاق زندگی من و بابایی بود.واقعا که زنبورعسلی و با امدنت کلی عسل و خوشمزگی وارد زندگی مون شد.شیرینی ات خیلی  زیاده نفسم:-*با تو خیلی زندگی خوش می گذره جونم:-*خدا رو هزار مرتبه شکر برای این نعمت عسلش:-*وقتی به دنیا اومدی فکرش رو هم نمی کردم  که توی سال اول زندگیت اینقدر بهم خوش بگذره ,با هیچی توی دنیا عوضش نمی کنم زندگی من:-*با بابایی تصمیم گرفتیم اولین  سلگرد تولدت رو جشن بگیریم و خاطره ی اون روز قشنگ و هیجان انگیز رو زنده کنیم.ب...
4 اسفند 1393

جشن تولد دوم

دوست های مامان و بابایی زنگ زدند و گفتند برای تولد محمدصدرا یعنی شما بادوم مامان,می خواهند بیایند خونمون:-*عمو حمید,عمو اکبر و عمو صادق و محمدسجاد کوچولو و فاطمه کوچولو...شام پختیم ...مرغ و زرشک پلو و بیف و سالاد ماهی و ژله و سالاد...شما هم کلی با محمدسجاد بازی کردید جونم:-*تولدت مبارک پسته مامان:-*
4 اسفند 1393

بستنی پریما دبل چاکلت

رفتیم خونه دوست بابایی.بستنی خریدیم.شما هم دوست داشتی بخوری.خوب خوردی دیگه جونم:-*خیلی قشنگ می خوری جیگرم:-*به قول دایی جون,بعضی ها وقتی یه چیزی می خورند,اونقدر قشنگ می خورند که ادم هوس می کنه,حتی اگه نون و پنیر باشه...خوردن های شما پسر قشنگم,همین حس رو به من می ده.البته بعضی اوقات دلم می خواد خودت رو همبخورم جیگرم:-*
12 بهمن 1393

شکار کبوتر

عمو حسین,چند تا کبوتر خریده.توی خونه بابابزرگ بودند.بابابزرگ  وقتی حوصله ات سر رفته,گفتند برید کبوترها رو بگیرید بیارید توی خونه تا باهاش بازی کنی نفسم:-*وقتی کبوترها اومدند تو سریع رفتی سمتی که بودند.هرچی چهار دست و پا می رفتی,اونها هم سریه می رفتند.تعجب می کردی که چرا هرچی می ری بهشون نمی رسی...دوستشون داشتی جونم...خیلی دوست دارم برات یه بره کوچولو بخرم تا باهاش بازی کنی عزیزدلم.ولی امکانات اش رو ندارم میوه دلم:-*قربونت برم که چه قدر نفسی جونم:-*
12 بهمن 1393

عمه جون من بیدارم!

رفتیم خونه دایی سعید.حدود ساعت ده شب اومدیم خونه.شما توی راه رفته بودی به یه خواب خیلی ناز.چون خیلی خسته بودی دلبندم:-*وقتی رسیدیم,مامان بزرگ رفت به عمه جون سر بزنه.عمه گفته بود,محمدصدرا رو بیار,ببینمش,دلم برایش تنگ شده.مامان بزرگ گفته بود خوابه.تا برگشت خونه,پنج دقیقه بعدش ,بیدار شدی و یه راست رفتی سر تلفن جونم:-*گوشی رو برداشتی و هی شماره رو و دکمه ها رو می زدی.مامان بزرگ کنارت بود .من فکر کردم,سیمش رو قطع کرده ولی ظاهرا نبوده=-Oپنج دقیقه بعد,عمه جون زنگ زد به موبایل من.گفت محمدصدرا بیداره.تعجب کردم از سوالش.گفتم بله.گفت بهش بگو چی کارم داشته که سه بار زنگ زده به خونمون=-Oبله مامانم,شما با فشار دادن دکمه ردیال,زنگ زده بود به خونه عمه.عمه ج...
12 بهمن 1393