منم می خوام با قاشق بخورم!
روزهای با شما بودن ,داره تند تند می گذره و مامانی از بودن کنار شما,کیف دنیا رو می بره:-*خدا رو شکر به خاطر این نعمت هیجان انگیزش.که هر لحظه اش شیرین و به یاد موندنی,با اینکه بعضی اوقات دیگه توانی برام نمی مونه تا پا به پای شما پسر قشنگم ,بازی کنم و بیدار بمونم و اینور اون ور برم و با وسایل ور برم=-Oخیلی جیگری نفسم:-*بالاخره با هم خوش می گذرونیم دیگه ;-)و با هم کنار می اییم;-):-P
چند روزه که رفتی توی نخ قاشق و اسنکه چه جوری باهاش می شه یه خوردنی رو خورد.بعضی اوقات تقلا می کردی جونم که قاشق رو بگیری و وقتی می دادم دستت,با انتهای قاشق ,دست کوچولویت رو به سمت کاسه می بردی و سعی می کردی مواد غذایی داخل کاسه رو باهاش لمس کن:-)خیلی عسلی مامانی :-*حالا دیگه سعی می کنی اون چیزی رو که روی قاشقه به دهن قشنگت بگذاری:-*بعدش هم چشم های نازت رو می بندی و سرت رو به عقب خم می کنی و بینی قشنگت رو جمع می کنی و یه خنده کوچولو روی صورت ماهت نقش می بنده و دندون های عسلم پیدا می شه:-*یعنی که خیلی این حرکت رو دوست داشتی و ازش لذت بردی جونم:-*البته اگه تحلیلم از حرکاتت درست باشه عسل مامان:-*خیلی خوبی جونم:-*وقتی این کارها رو انجام می دی,می خواهم بگیرم و بخورمت:-)خیلی جیگری بهارنارنج مامان:-*