شکار کبوتر
عمو حسین,چند تا کبوتر خریده.توی خونه بابابزرگ بودند.بابابزرگ وقتی حوصله ات سر رفته,گفتند برید کبوترها رو بگیرید بیارید توی خونه تا باهاش بازی کنی نفسم:-*وقتی کبوترها اومدند تو سریع رفتی سمتی که بودند.هرچی چهار دست و پا می رفتی,اونها هم سریه می رفتند.تعجب می کردی که چرا هرچی می ری بهشون نمی رسی...دوستشون داشتی جونم...خیلی دوست دارم برات یه بره کوچولو بخرم تا باهاش بازی کنی عزیزدلم.ولی امکانات اش رو ندارم میوه دلم:-*قربونت برم که چه قدر نفسی جونم:-*
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی