محمد صدرا حقشناس گرگابیمحمد صدرا حقشناس گرگابی، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

برای محمدصدرای کوچولو

جشن تولد زنبور عسل کوچولو

1393/12/4 17:16
نویسنده : حانی مون
220 بازدید
اشتراک گذاری

عمر ادما در گذره و اتفاقات زندگی چه خوب چه بد پیش می اید.بعضی هاشون دلچسب و بعضی هاشون غم انگیز.بعضی هیجان انگیز و بعضی بی مزه.تولد شما پسر قندعسلم جز بهترین و هیجان انگیزترین و زیباترین و بامزه ترین اتفاق زندگی من و بابایی بود.واقعا که زنبورعسلی و با امدنت کلی عسل و خوشمزگی وارد زندگی مون شد.شیرینی ات خیلی  زیاده نفسم:-*با تو خیلی زندگی خوش می گذره جونم:-*خدا رو هزار مرتبه شکر برای این نعمت عسلش:-*وقتی به دنیا اومدی فکرش رو هم نمی کردم  که توی سال اول زندگیت اینقدر بهم خوش بگذره ,با هیچی توی دنیا عوضش نمی کنم زندگی من:-*با بابایی تصمیم گرفتیم اولین  سلگرد تولدت رو جشن بگیریم و خاطره ی اون روز قشنگ و هیجان انگیز رو زنده کنیم.با خاله فاطمه مشورت کردم  و از اون جایی که شما عسل مامانی هستی,قرار شد تم جشن تولد زنبور عسلی باشه:-)خاله فاطمه وسایل تزیینی رو خرید و اومد خونمون....من و شما جیگر مامانی هم با هم خونه تکونی کردیم=-Oظاهرا که بهت خوش می گذشت جونمو:-*می رفتی لای پرده های اتو شده و تند تند چهار دست و پا ,حسابی چک می کردی که خوب اتو شده باشند=-Oمیومدی توی بالکن و جارو می کردی  با لباس هایت زمین رو جیگرم:-*وسایل  کابینت رو یکی یکی می انداختی بیرون تا بشه کفش رو دستمال کشید:-Pحسابی  افتادی توی زحمت:-Pخیلی هم راضی بودی....خیلی دلم برات سوخت که چه قدر توی خونه حوصله ات سر میره و با این کارها کلی به وجد اومده بودی:-*:-*منم برا یه لباس زنبوری قشنگ درست کردم:-*خودم راضی بودم,وقتی تنت کردم و دیدم که چه قدر بهت میاد که بهم انرژی دادی جونم:-*یه حس پیروزمندانه واقعی:-دست شما تشکر مامانی خوشگلم که لباس مامانی  پوشیدی:-*کیک رو خاله زهرا انتخاب کرد بابایی هم خرید وسایل مورد نیاز...یه کارت زنبوری هم درست کردم,یه پیراهن مردونه زردرنگ با زنبور پشتش و یه پاپیون:-)خاله حانیه و خاله فاطمه اومدند برای کمک و تزیین خونه...منم اشپزی کردم,زررشک پلو و  مرغ و ته چین و الویه و قرمه سبزی و کشک بادمجون و ژله و ژله بستنی و سالاد...خواهش می کنم جونم:-*:-Pکارها تموم  شد و مهمون ها از راه رسیدند:-)شاگرد اول عمو جعفر ومش مسلم,بعدم خاله زهرا و زن دایی و انا و باباجون و خاله کبری...شما یه کم بازی کردی ولی انگار خیلی خوابت میومد,گرفتی وسط مهمونی خوابیدی میوه دلم=-Oتازه توی اون همه شلوغی:-*یک ساعت و نیم خوابیدی جونم:-*بیدار شدی و شام خوردیم به اتفاق بقییه...بعدم که مراسم با شکوه فوت کردن کیک با شعر عمو پورنگ و یه چاشنی بامزه که رقصیدن شما عسلم بود:-*تا حالا این عکس العمل رو ازت ندیده بودممخودت رو به این طرف و اون طرف تکون می دادی و با ذوق تموم هم این کار می کردی نفسم...بعدش هم رفتیم سراغرکیک,می خواستی شیرجه بزنی وسطش و شمع ها رو بگیری...البته تا وقتی صدای شعر تولدت عمو پورنگ میومد, چشم از تلویزیون برنمی داشنی دلبندم=-Oموسیقی رو خاموش کردیم تا حواست به کیک باشه .بعدم کیک بریدن که البته شما به صورت نمادین دستتون رو به کیک زدید و انگار که برش مرحمت فرمودید...باز کردن کادوها هم قضیه داشت....از گوسفند و خروس ترسیدی و همین طور از خرس...ماشین رو دوست داشتی ...لباس ها رو هم که نظری نداشتی....مهمونا رفتند,شما تا ساعت سه داشتی با اسباب بازی ها بازی می کردی جونم....چراغ رو خاموش می کردم گریه می کردی که روشن کنم...خوشحال شدم که توی تولدت بهت خوش گذشت جونم:-*بهانشا... پیر شی پسر قشنگم:-*مامانی خیلی دوستت داره...این مهمونی رو شی بهمن گرفتم تا پنج شنبه باشه و همه بتونند بیان...روز دوشنبه تولد واقعی ات بود و اون روز چند تا دوستامون اومدند خونه مون که مهم ترینشون محمدسجاد کوچولو بود...اون روز جداگچم گونه براتمی نوسم زنبور عسل مامان که کلی عسل و شیرینی برای زندگی مون به همراه اوردی:-*

پسندها (1)

نظرات (0)