من خسته نمی شوم
این چند روز تعطیلی اخر ماه صفر رو امدیم خونه بابابزرگ.اینجا خیلی بهت خوش می گذره جونم.همش درحال بازی هستی جونم.بیشتر از همه با بابابزرگ.بابابزرگ هم وقتی شما باهاش بازی می کنه,انگار خیلی خوشحاله:-*خدا شما رو برای هم نگه داره.من هیچ وقت بابابزرگ نداشتم و همیشه در ارزوی داشتنش.قدر داشتن این نعمت رو بدون نفسم:-*اصلا از بازی کردن باهاشون خسته نمی شی دلبندم:-*عمه جون هم از سرکارش میاد اینجا تا شما رو ببینه.عمو جون باهات بازی های پسرونه می کنه.می گذارتت روی دوشش و می دود.یا وقتی می خوای به هدفت برسی با چهار دست و پا رفتن,بلندت می کنه و می برتت عقب تر تا دوباره مسیر رو بیایی و ذوق بکنی.به نظر خودت راضی هستی میوه دلم.البته زیاد این کار رو نمی کنه تا خسته بشی.زهراناز و مامان و بابایش هم میایند اینجا تا با هم بازی کنید.خیلی اینجا سرت شلوغه جیگرم:-*خداقوت:-*مامان بزرگ می بره با خودش بیرون.نانوایی,بقالی ,مسجد...امروز می گفت توی صف نانوایی دوتا دختر بچه بودند,بهشون نگاه می می کردی و می خندیدی.اونا هم از خنده های قشنگت خنده شون می گرفته و می خندیدند.مردم هم از خنده شماها خنده شون می گرفته:-)چه قدر نینی های خوش اخلاقی مثل شما خوبند تا همه مردم خوشحال باشند:-)خدا بچه های خوش اخلاق جیگری رو زیاد کنه روی زمین.به قول زن دایی خدایا از این بچه ها از در ودیوار بریز=-Oقربونت برم نفسم:-*