اقای راننده
چند شب پیش با هم رفته بودیم ولیمه ی دوست بابایی.اولش دوست داشتی پیش بابایی و عموجون باشی جونم:-*تو قسمت مردونه=-O:-*دیگه برای خودت مردی شدی پسر عزیزم:-*قربونت برم که هر روز داری بزرگ می شی و جیگری تر:-*توی قسمت مردونه یه سری ادم معروف اومده بودند,که شما با یکی شون عکس انداختی نفسم:-*بعدا که بزرگ شدی,بگو بهت اسمشون رو بگم و ماجراهایش رو تعریف کنم.البته اگه دوست داشتی جیگرم...برای شام به بابایی زنگ زدم تا به شما هم غذا بدهند.بابایی گفت خوابت برده جونم:-*ظاهرا خسته شده بودی عسل مامان:-*مهمونی که تموم شد,نشستیم توی ماشین تا برگردیم خونه.بابایی هنوز داشت با دوستاش صحبت می کرد.چند دقیقه گذشت ولی انگار بابایی حرف هایش با دوستاش تموم نمی شد و دلش نمی اومد باهاشون خداحافظی کنه.دیگه توی ماشین خسته شدی نفسم ولی بیرون هم سرد بود,نمی شد بریم بیرون.برای همین گذاشتم پشت فرمون تا رانندگی کنی=-Oخیلی استقبال کردی جیگرم:-*انگار عزم کرده بودی تا برسونی مامانی رو خونه دلبندم:-*دستت درد نکنه قندعسل مامان:-*