خوش اومدی پسر خپوله!
سلام محمدصدرای عزیزم
هفته پیش یکشنبه - چهارم اسفندماه - تو به این دنیا پا گذاشتی و هنوز هیچی نشده کلی اذیت شده ای...طبیعیه خاله جون، دنیا همینه. یادت هست که وقتی تو دل مامان جونت بودی، مدام دلت میخواست که به دنیا بیایی؟! خبر نداشتی دنیا چه جوریست، نمی دانستی گرسنگی چیست و لباس پوشیدن و عوض کردن چقدر می تواند برایت سخت باشد.
عزیز دلم، از شنبه که خواهرم(مامان شما) به بیمارستان رفت، دلم آشوب بود برایش. مدام به فکر او بودم که چه بر سرش خواهد آمد و چقدر از نظر روحی نیاز به همدلی دارد. دعا میکردم که تو راحت به دنیا بیایی و او اذیت نشود. هنوز به فکر تو نبودم، انگار که هنوز باورت نداشتم! ولی وقتی که یکشنبه صبح به دنیا آمدی، قبل از این که حتی ببینمت، مهرت جوری توی قلبم نشسته بود که سر از پا نمی شناختم و دلم میخواست که در اولین فرصت ممکن تو را ببینم. آخرش هم همین شد و من و مامانم (آنای شما!) اولین کسانی بودیم که تو را دیدیم. بعداً مفصل می گویم که چه دیدم و چه کردم. فقط همین را بگویم که اولین لحظه ای که دیدمت، آنقدر دوستت داشتم که باورم نمیشد! با این که خیلی ریزه میزه بودی و می ترسیدم که به تن نحیفت آسیبی بزنم، ولی سریع با مامان مشغول تمیز کردنت شدیم-آخه کثیف کاری کردی بودی، ایفتیــــــضاح!- و پوشکت کردیم و لباسهای قشنگت را پوشاندیم که برویم مامانی ات تو را ببیند. مامانت حسابی درد داشت و حالش خیلی بد بود ولی دلش می خواست تو را ببیند، شاید برای این که قد و قواره و قیافه ات را ببیند و از سلامتی ات مطمئن شود...بقیه اش را باید خودش برایت تعریف کند عزیزم. من فقط آمده بودم تا بگویم : محمدصدرا، پسر کوچولوی گل، به دنیای ما آدم بزرگ ها خوش آمدی.