محمد صدرا حقشناس گرگابیمحمد صدرا حقشناس گرگابی، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

برای محمدصدرای کوچولو

اتلیه

1393/7/29 0:24
نویسنده : حانی مون
113 بازدید
اشتراک گذاری

عکس ها خاطره انگیزند .چه خودت بندازی,چه بری اتلیه.تازه اگه عکس ها از شما پسر دلبندم باشه که خیلی دیدنی تر و بامزه تر است.وقت اتلیه گرفتیم تا با هم بریم چند تا عکس بندازیم.از صبح دوشنبه که بیدار شدی بی قرار بودی.نمی دونم چی شده بود جونم.یه حالت بی قراری که شاید مربوط به دندون هایت باشه.قربونت برم مامانی که چه قدر اذیت شدی سر این دندون در اوردن.انشا... زود زود همش در بیاد  و راحت بشی.البته یه نکته دیگه هم هست=-Oاینکه وقتی ادم بزرگ ها نمی تونند متوجه بشوند که نینی کوچولوها چه شون شده,می گویند شاید مال دندونش است.:-)در مورد خودشان هم هر مریضی که دلیلش پیدا نشه ,می گویند عصبی است:-Pخلاصه اون روز راهی شدیم به سمت اتلیه.بابایی یه کم سرماخورده بود ولی همراهمون اومد تا با هم باشیم.از موقعی که رسیدیم اتلیه,سرت را گذاشته بود روی سینه من و سرت را بلند نمی کردی جونم.شاید فضای اون جا به نظرت نا اشنا بود.خانم عکاس,لباس های نازت را نگاه کرد تا تنظیم کنه با چه چیزهایی ازت عکس بندازه.قرار شد از پتویی که برایت بافته بودم شروع کنیم.برای همین,لباس هایت را در اوردیم .وای که چه بامزه شده بودی با اون پمپرز توی پایت و بدون لباس بودنت.:-*خوردنی شده بودی:-*همین که اومدیم بگذاریمت زمین,شروع کردی به نق زدن.اسباب بازی نشانت دادیم و به قول بابایی,گول خوردی که بشینی.بعد کلاه گذاشتیم سرت.بعدش پاپیونت را وصل کردیم.وقتی نوبت رسید به پوشاندن شلوار جین و شومیز,دیگه تحملت تموم شد جونم.انقدر گریه کردی تا اشک هایت روی لپ های قشنگت جاری شد.تا حالا این جوری گریه نکرده بودی  نفسم.کسی اشک هایت را ندیده بود.وای دلبندم,من نمی خواستم اذیت بشی,برای همین با بابایی تصمیم گرفتیم که دیگه عکس نگیریم و بیاییم بیرون.تا نشستیم توی ماشین,سرت را گذاشتی روی سینه ام و خوابیدی.قربونت برم میوه دلم که خسته شدی بودی.خداقوت:-*ولی خود اتلیه رفتن هم خاطره شد جونم:-*انشا... هیچ وقت مامانی و بابایی ,اشک ریختنت را نبینند نفسم:-*

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)