کی به کیه!
اون روز رفته بودیم خونه ی خاله زهرا.عمو مجتبی رفته بود برای مراسم اربعین کربلا.مرغ های خاله زهرا سردشون بود ,رفتیم که بیاریمشون توی خونه تا سردشون نشه.غذا هم نخورده بودند و کلی گرسنه بودند.باهم رفتیم بهشون غذا دادیم.با چشم های قشنگت نگاه می کردی.برات جالب بود که کوچولو بودند و تکون می خوردند و صدا از خودشون در میاوردند.چشم های کوچولویت را از رویشان برنمی داشتی نفسم:-*وقتی غذاشون رو خوردند ,رفتیم خودمون غذا بخوریم.بعد از غذا ,خوابت گرفت.بغلم گرفتم و خوابیدی.چند دقیقه خوابیدی,تلفن خاله زهرا زنگ زد.خاله زهرا توی اتاق بود و جواب تلفن اش رو داد.از صدایش بیدار شدی میوه ی دلم:-*خاله زهرا صدات کرد.خندیدی و زل زده بودی به صورت من عشقم:-*منم خندیدم مامانی:-*دوباره خاله زهرا صدات کرد و باهات حرف زد.یه دفعه به دهن من نگاه کردی و دیدی که لبم تکون نمی خوره ولی صدایم میاد.لب برچیدی و زدی زیر گریه دلبندم:-*قربونت برم مامانی.ترسیدی نفسم,چون صدا من و خاله زهرا خیلی شبیه همدیگر است.خیلی ها اشتباه می گیرند ما رو.شما هم ظاهرا رفتید توی تیم اونها...نفس مامانی,خیلی دوستت دارم:-*