اولین تاب سواری

دایی سعید زنگ زده بود به بابایی و گفته بود که با هم برویم بیرون تا یه حال و هوایی عوض کنیم.لباس های قشنگت را پوشیدی و راهی شدیم.همش دوست داشتی از پنجره به بیرون نگاه کنی.چندشب قبلش این کار را انجام نمی دادی.این هم یه اپشن جدید که بهت اضافه شده جونم.خیلی داری تندتند بزرگ می شی میوه دلم.به قول یکی،نمی شه حتی یه لحظه پلک زد!چونیکی از کارهای قشنگی را که انجام می دهی را از دست می دهیم .که واقعا حیف است.خیلی جیگری جونمبه امیرحسین نگاه می کردی و وقتی اون شعر می خواند ،شما هم از خودت صدا در می اوردی ،انگار می خواستی همراهی اش کنی.به قول عمه بهار،ادم می خواهد بخورتت!با هم رفتیم رستوران.صندلی کودک شان را دوست نداشتی.تویش راحت نبودی جونم.بابایی بلندت کرد و گذاشتت روی میز.تا نشستی ،دست کوچولویت را گذاشتی روی میز و رومیزی را محکم کشیدی.باید بگم،مردکوچولوی پرزوری هستی نفسم.کل رومیزی جمع شد یه طرف!امیرحسین برایت ماست اورد تا بخوری و سرگرم بشی.دهان خوشگت را باز می کردی تا با قاشق ماست بگذارم توی دهنت.غذا خورده بودی توی خونه ولی چون همه داشتند غذا می خوردند،دوست داشتی بخوری.غذا را که اوردند،بابایی بغل  گرفتت.شما هم دست می کردی توی بشقاب پلو و برنج ها را می گرفتی توی مشتت و فشار می دادی و با تعجب بهشان نگاه می کردی.خیلی خوشحالبودی و برای خودت سرگرمی تازه پیدا کرده بودی.توی اینجور موقع ها که می خواهی تمرکز کنی،سرت کاملابه پایین خم می شه نفسم،لپ ها اویزان،لب های قشنگت یه کمی به بیرون ...خیلی عشق می شی جونم.می خواهم بگیرم توی قلبم فشارت بدهم.خیلی دوست داشتنی هستی مامانیبعدش رفتیم پارک.هی نق می زدی،چون خوابت می امد.رفتیم طرف وسایل بازی.بابایی گذاشتت روی تاب.دستت های ناز کوچولویت را گذاشته بودی روی کمربند و لم داده بودی به پشتی صندلی.با هر تکانی که تاب می خورد یه جور خیلی قشنگ عشقی،صدای خنده ات بلند می شد.دیگه از نق زدن هم خبری نبود.خیلی جیگری جونم...هرچه از تاب خوشت اومد ،اصلا از سرسره خوشت نیامد.وقتی گذاشیم رویش،زدی زیر گریه.انشا... تابت را توی خونه روبه راه می کنیم تاخوشحالت کنیم میوه دلم...همیشه خوشحال باشی جونمبابایی و من خیلی خوشحالی می شویم از خوشحالی ات  نفسم...