پسرک باهوش دایی جون
روزها داره تند تند می گذره و اصلا باورم نمی شه که چه قدر زود داری بزرگ می شی جون مامان.خیلی دوستت دارم دلبندم.نمی دونم چرا هرچی این جمله را می گم,انگار حق مطلب ادا نمی شه و عمق دوست داشتنم توی قالب کلمه ها و جمله ها جا نمی گیره.تو نفس مامان و بابایی و از اینکه پسر به نازی داریم,خدای برزگ را شکر می کنیم.این روزها خیلی بیشتر نسبت به قبلا با اسباب بازی هایت سرگرم می شی جونم.انگار دیگه یواش یواش داری از دنیای دور و برت یه چیزهایی متوجه می شی .و اشیا و ادم ها برایت معنی دار شدند عشقم.به رفتارها عکس العمل نشون می دی.وقتی می گذارمت از بغلم روی زمین,با دست های کوچولویت سفت دستهای مامانی را می گیری.منظورت اینه که زمین نگذارمت.خوشحالی ات را می شه فهمید .از خنده های جیگری که تحویل ادم می دی و قند توی دل ما اب می شه.می تونیم با اسباب بازی سرگرم ات کنیم.وقتی اسباب بازی می گیریم به سمتت,دست های نازت را به طرف اون دراز می کنی و سعی می کنی بگیریش.خیلی عشقی جونم.امشب دایی جون وقتی شام اش را خورد,شما را بغل گرفت تا با هم بازی کنید.هنوز سینی غذایش را نبرده بود اشپزخونه.از توی کیسه ی نان ,یه تیکه نان به شما داد.شما از بین همه ی نان ها,بربری را بیشتر از بقیه می پسندی.چون دندون گیر خیلی خوبیه به نظرت.تا می گیری توی دست هایت,سریع می کشی به دندونت.همین جور که داشتی با تیکه نانت حال می کردی,یه نگاه انداختی به کیسه نان.و با یه حرکت کشیدی به سمت خودت.سعی می کردی,تکه نان دیگری که توی کیسه بود را در بیاری.چون دیده بودی دای جون چه طوری نان را درااورده,می خواستی همون روش را انجام بدی.دایی جون می گفت,چه قدر باهوش ماشا...,فقط یه بار این کار را جلویش انجام دادم ولی دقتش زیاده .داره همون کار انجام می ده.اخر نان را دراوردی و کشیدی به دندانت.خیلی جیگری جونم.