محمد صدرا حقشناس گرگابیمحمد صدرا حقشناس گرگابی، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

برای محمدصدرای کوچولو

یادش بخیر

امروز خاله فاطی ،عکس های نینی خیلی نینی ات را نشانم داد.وای که دلم چه قدر برای اون موقع هایت تنگ شد جون مامان.خیلی کوچولو بودی.زیادزیاد.چقدر قیافه ات ناز بوده.نینی مامانی دیگه دلبندم.اون موقع ها که خداوند مهربون،تو را به ما داد،اصلا فکر نمی کردم که نینی ام این قدر جیگری باشه.اصا نمی شد تصورت کرد جونم.اینا را برایت نوشتم چون اون موقع ها که تازه به دنیا اومده بودی،اصلا وقت نداشتم بیام و برایت بنویسم چون محو تماشای شما بودم و داشتم راه تعامل باهات را پیدا می کردم.باید برایت بگم که واقعا دلپذیر بود والبته سخت.کمکهای آنا و بابایی و بقیه واقعا کارساز بود.عکس های اون موقع ها را برایت می گذارم.چه قدر عشق بودی.یادمه اولین باری که دیدمت،حدود 12 هفته ...
7 شهريور 1393

بازی پستونکی

اول ماه رمضان که رفته بودیم خونه بابابزرگ،اونجا خیلی باز می کردی.بابابزرگ علی ،خیلی باهات بازی می کرد...بازی های قشنگ.شما هم خیلی دوست داشتی بازی کردن را و انگار دوست داشتی خیلی بازی کنی.البته بعد از یکی دو ساعت ،چشم های قشنگت را می مالیدی و خوابت می گرفت.حسابی خسته ی شدی و می خوابیدی و بیدار می شدی و دوباره بازی...عمه بهار می رفت مطب و مریض هایش را ویزیت می کرد و برمی گشت خونه پیش شما و باهات بازی می کرد.لثه هایت خیلی خارش داشت و عمه بهار گفت یه چیز سفت که خطر نداشته باشه را بهش بده تا گاز بگیره.من یک مقدار بین وسایلت گشتم و پستونکی که خاله ساجده بهت هدیه داده بود را پیدا کردم .دادم دستت.یه بررسی کردی و گذاشتی توی دهنت.دستت را اندا...
6 شهريور 1393

آواز برای آقای دکتر

امروز؛ششم شهریور برای چکاپ شش ماهگی رفتیم مطب اقای دکتر مرندیان.توی راه خواب بودی توی بغل مامانی.بابایی هم رانندگی می کرد و با موبایلش حرف می زد.مسیر را اشتباه رفت و ما که خیلی عجله داشتیم؛مجبور شدیم خیابان ها را بالا و پایین بریم تا به موقع برسیم به مطب تا اقای دکتر نره و ما پشت در بمونیم!وقتی از ماشین پیاده شدیم ؛رفتی توی بغل بابایی.آفتاب بود .چشم هایت را محکم به هم فشار می دادی و توی پیشونی ات چروک انداخته بودی.بابایی زود از خیابان رد شد تا برسیم زیر سایه.رسیدیم به مطب.اونجا چند تا بچه با مامانشون نشسته بودند.شما یک نگاه به همشون انداختی و ابروهایت را بردی بالا!انگار داشتی دنبال یک اشنا می گشتی.صدای گریه از توی اطاق اقای دکتر می امد.زل ز...
6 شهريور 1393

پارمیس بزرگ تر از همه

بابایی سفری ترتیب داد که با بابابزرگ واینا بریم یاسوج.اونها هم قبول کردند و با هم راهی شدیم...اونجا رفتیم خونه ی دوست بابایی.که یک دختر داشت به اسم پارمیس که حدود شش سالش بود یا شاید هم ۵ سال.کلی با تو بازی می کرد.اسباب بازی هایت را برایت تکان می داد .دست و پا می زدی و می خندیدی تا اسباب بازی را بگیری. انگار خیلی بهتون خوش می گذشت. باباجون به پارمیس گفت می خواهی محمدصدرا را بذاریم برای تو تا باهاش بازی کنی؟پارمیس گفت نینی گناه داره. می خواهد پیش مامانش باشه...باباجون وقتی شب داشت اخبار حمله ی اسرا‌ییل را از تلویزیون می دید،گفت پارمیس می فهمه که بچه ها دوست دارند پیش مامان شان باشند ولی این لامصب ها هیچی حالیشون نیست... این هم عکس ...
4 شهريور 1393

عروسک مامان دوز

عروسک بافتنی یک اسباب بازی خیلی خوبه.البته به نظر من!من تصمیم گرفتم برایت یک دونه خوشگلش را با کمکخاله محدثه ببافم.اون شما توی دل مامانی نشسته  بودی وامانی را نگاه می کردی.قربون چشمای قشنگت برم که زندگی توش هست...می دونم که دوستش داری.عکس اش را می ذارم اینجا تا یادگاری بمونه برای بعدها...پتویی که رویش خوابیدی هم به کمک خاله مینا برایت بافتم جونم...با همه عشق و احساسی که به تو،دلبندم داشتم...کلاه عروسک هم ظاهرا خیلی بهت میاد جونم...با خنده ای که دنیایی می ارزد و خستگی را از تن مامانی بیرون می کنه ...
4 شهريور 1393

قشنگ ترین خنده دنیا

وقتی می خندی ته دل ادم قنج می ره.راستی که چه قشنگ می خندی...یک خنده پر از زندگی...پر از عشق...پر از زیبایی..پر از شکر...بابایی که از سر کار می اید،با هم می رویم دم در ،تا استقبالش کنیم بیاد توی خونه.وقتی می گه سلام خنده ای بهش تحویل می دی که می خواهد بگیره ،فشارت بده ،بری توی قلبش...خوش اخلاقم ،مامانی و بابایی به اندازه یه عالمه دوستت دارند ...
4 شهريور 1393

حنابندان

دلبند کوچولوم وقتی حدود ۴ ماهت بود،هوا داشت یواش یواش گرم می شد و شما دست و پایت خیلی عرق می کرد.زن دایی جون گفت که اگر حنا به دست و پایش ببندیم،دیگه عرق نمی کنه.حنا را حاضر کردیم.با یک سری کیسه فریزر چهار گوش تا روی حنا ی روی دست و پایت بذاریموبه زن دایی گفتم که قرمز نشه به موقع.گفتن خیالت راحت.قرمز نمی شه!حالا توی عکس پیداست که اصلا رنگ نگرفته!ولی دست و پای کوچولوت با اون رنگ قرمز خوردنی شده بود جونم دست زن دایی و انا درد نکنه... ...
4 شهريور 1393

سفر مشهد ماشالا...خان

سفر مشهد با تو ‍‍اقاپسر گلم یه حال و هوای دیگه داشت.سفر قبلی که شما حدود یک ماه و نیمت بود،سخت تر هم بود...یک اقاپسر کوچولو که توی سرهمی بنفش رنگ ات،دوست داشتنی شده بودی...حالا توی این سفر حدود ۴ماه بزرگتر شده بودی.باورم نمی شه که اینقدر زود داری بزرگ می شی و هر روز مامان و بابایی را بیشتر عاشق خودت می کنی.توی صحن حرم،بابایی روی دوشش سوارت می کرد و وقتی روبروی گنبد طلا می رسیدیم ،بهت می گفت سلام کردی جونم!تو هم ابروهای قشنگت را بالامی بردی و با تعجب به بابایی نگاه می کردی.بابایی هم می گفت ،قربونت برم بابا...روی دوش بابایی ،حسابی خوش گذروندی جونم توی هتل،شب ها که اصلا خیال خوابیدن نداشتی!با اینکه به نظر خسته میامدی!چشم هایت قرمز ش...
4 شهريور 1393

شب زنده داری

شب 23 ماه مبارک رمضان خونه ی خودمون مونده بودیم.از اون جایی که شب 19 ام که با اقا پسر رفتم مسجد سپه سالار ،کلی همکاری کرد ،تصمیم گرفتم توی خونه بمونم و مراسم را از توی تلویزیون تماشا کنم،احساس کردم اذیت می شی مامانم...اون شب توی کرییر ابی رنگ اش خوابیده بود.البته من شاخ هایم درامده بود.چون اقاپسر به صدا حساس است .اونجا بلندگو بود.مردم حرف می زدند.بچه ها بازی می کردن.ولی نفسم ارام توی کرییر خوابیده بود.سرش خیس عرق بود.از موکتی که رویش نشسته بودم انگار گرما می زد بالا.مثل سیستم های گرمایش از کف!این یکی خیلی کاری تر بود.از روی موکت هم جواب می داد.من هم لباس هایم از عرق خیس شده بود.بعد از چند دقیقه محمد صدرا از خواب بیدار شد.من با کتاب  اش ...
31 تير 1393