محمد صدرا حقشناس گرگابیمحمد صدرا حقشناس گرگابی، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

برای محمدصدرای کوچولو

اولین تاب سواری

دایی سعید زنگ زده بود به بابایی و گفته بود که با هم برویم بیرون تا یه حال و هوایی عوض کنیم.لباس های قشنگت را پوشیدی و راهی شدیم.همش دوست داشتی از پنجره به بیرون نگاه کنی.چندشب قبلش این کار را انجام نمی دادی.این هم یه اپشن جدید که بهت اضافه شده جونم.خیلی داری تندتند بزرگ می شی میوه دلم.به قول یکی،نمی شه حتی یه لحظه پلک زد!چونیکی از کارهای قشنگی را که انجام می دهی را از دست می دهیم .که واقعا حیف است.خیلی جیگری جونم به امیرحسین نگاه می کردی و وقتی اون شعر می خواند ،شما هم از خودت صدا در می اوردی ،انگار می خواستی همراهی اش کنی.به قول عمه بهار،ادم می خواهد بخورتت! با هم رفتیم رستوران.صندلی کودک شان را دوست نداشتی.تویش راحت نبودی جونم.بابایی ...
7 مهر 1393

عروسی عمه جون

چهارمهر مصادف با اول ذی حجه،سالگرد ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه بود.که عمه بهار با سلیقه این روز خیلی قشنگ را برای شروع زندگی عاشقونه شان انتخاب کردند.ما هم همگی با هم اومدیم خونه ی باباجون تا توی مراسم قشنگ شان شرکت کنیم.شما اصلا از شلوغی خوشت نمی امد جونم.همش نق می زدی.البته انگار خوابت هم می امد.ولی چون سر وصدا زیاد بود نمی توانستی بخوابی.لباس سفید پوشیده بود چون لباس ابی ات که برای مراسم خریده بودیم توی خونه جا گذاشته بودم  نفسم.از اون موقع که لباس را پرو کردی عکس گرفتم.انشا... عکس اش را می گذارم توی وبت.عمه بهار که اومد توی مجلس ،گفت که دلش خیلی برایت تنگ شده میوه دلم.از ارایش گاه به عمو جون گفته بود دلم می خواهد محمدصدرا را ببینم....
7 مهر 1393

رویش اولین مرواریدها

از شش ماهگی که عمر نینی ها می گذره جونم,مامان و باباها منتظرند تا به قول دایی جون اپشن های جدید روی نینی ها فعال بشه!حالا که عمر با برکت شما از شش ماه رد شده,مرواریدهای سفیدت زیر لثه هایت پیداست جونم.من و بابایی وقتی دیدیم دندان هایت را,کلی زوق کردیم.بابایی گفت که وب ات بنویسم که برایت کلی ذوق کرده میوه دلم:-*انشا... همیشه سلامت باشی پسر  نازنینم:-*خدا شما را برای ما نگه داره عزیزدلم:-*حالا دیگه همه چیز را می کشی به لثه هایت.مخصوصا پستونک نارنجی ات را.همان طور که قبلا هم گفته بودم,شما از پستونک به عنوان دندونی استفاده می کنی.خیلی این کارت عشقه جونم:-*دستت را می اندازی به دسته ی پستونک و محکم با دستت از دهنت می کشی بیرون.خیلی دوستت دارم ...
2 مهر 1393

سفر شمال خان خان

سفر شمال به همراه پسر قشنگم خیلی خاطره انگیز بود جونم.من،بابا جون،آنا،خاله فاطمه،زن دایی شمسی و دختر دایی.فقط یه کم تراکم جمعیت زیاد بود و شما یه مقدار تحت فشاربودی جونم.رفتی نشسته بودی توی لژ مخصوص بغل آنا!عقب ما چهار نفر نشسته بودیم.اصلا برای شما جا نبود.توی خواب ناز بودی تا موقعی که باباجون فیلم شاه گوش را گذاشت تاخوابش نبره...اول چشمهای قشنگت را باز کردی ،یک کم این ور اون ور را نگاه کردی.بعد که دیدی اوضاع به وفق مراد خان خان نیست،زدی زیر گریه.شما عقیده داری باید محیط خواب،حالت سکوت کامل باشه جونم.در اینجا ،خان خان بودن شما پسر گلم مشخص می شه .البته من هم باهات موافقم جونم که توی سکوت خوابیدن،یک خواب کامل است.واگرنه ،ادم سر درد می گیره....
30 شهريور 1393

خواباندن به روش بابایی

شماخیلی پسرخوبی هستی.خیلی هوای مامانی وبابایی را داری.ممنون جونم.زیاد پسر گریه کنی نیستی.مامانی خدا را شکر می کنه که این ویژگی خوب را داری.اگر بابایی باهات بازی کنه و خوابت نیاد و گرسنه نباشی و لباست خیس نباشه٬خنده روهستی و باید بگم از روزی یک ساعت بیشتر می خندی.پسرخنده روی مامانی...اقای رامبد جوان توی برنامه ی خندوانه یک نفر را دعوت کرده بود که می گفت اگر روزی یک ساعت بخندی٬به سلامتی ات خیلی کمک می کنه.انشا... همیشه سالم وسلامت باشی جونم. ولی خوب بعضی اوقات که سروصدا باشه یا هر عامل دیگه ای باشه که جلوی خوابیدنت را بگیره٬دیگه کار خیلی سخت میشه.بغل من ساکت نمی شی.باید راه ببرمت.اگر هم بابایی باشه٬شما را به روی شکم روی دستش می گیره و راه م...
15 شهريور 1393

موهای تاج خروسی

وقتی که به دنیا اومدی و پاهای کوچولویت را توی زندگی ما گذاشتی٬کلی مو داشتی.روی بازو٬روی پیشونی و روی گوش ات و حتی پشت لبت!کم کم موهایت شروع کردبه ریختن جونم.انگار یه خط مشخص از جلوی سرت شروع شد و به تدریج می رفت عقب.من و بابایی به خط موهایت دقت می کرد و خیلی بامزه بود که خطش معلوم بود.انگار منظم و دقیق روی یکخط پیش می رفت.یواش یواش که موهای عقبی می ریخت٬موهای جلویی در می امد و رشد می کرد.ولی  موهایت به صورت عمودی رشد می کرد و همین جور با رشدش٬عمودی بالا و بالاتر می رفت.انگار نشستی جلوی اینه و با دست های کوچولویت سشوار کشیدی به موهایت.خیلی بهت می اید عزیز مامانی.با این موهای قشنگت دوشت داشتنی تر هم شدی جونم.عمه جون بهت می گه :مو فشن عمه....
15 شهريور 1393

بزرگ شدن جلوی چشم مامانی و بابایی

زمان خیلی سریع میگذره.اصلا باورم نمی شه که حالا عمر با برکتت از شش ماه هم گذشته.قربونت برم مامانی که چه شیرین بود این مدت برای مامان وبابا.حالا دیگه یواش یواش داری مثل ادم بزرگ ها می شی.یه اقاپسر که داره مرد می شه.بزرگمرد کوچولوی مامانی.می تونی با کمک بشینی و وقتی دمر روی زمین بگذاریمت٬سعی می کنی با دست هایت بدنت را بالا بکشی و شکمت را از زمین فاصله بدی.این پیش نیاز چهاردست و پا رفتن است جونم.خدا شما را برای مامانی و بابایی حفظ کنه... ...
15 شهريور 1393

کمک به مامان جون

اول ماه مبارک رمضان که رفته بودیم خونه ی بابابزرگ٬مامان جون وسایل پختن نان را روبه راه کرد.چه قدر که پختن نان توی خانه سخت است واین کار نیاز به مهارت زیادی دارد.انقدر مامان جون این را راحت انجام می دهد که من فکر می کردم کار راحتی باشه ولی در عمل واقعا کدبانویی می خواهد.ساعت از ۱۲شب گذشته بود و همه خوابیده بودند.مامان جون می گفت چون هوا توی روز گرم است٬شب راحت تر هستم.من که خیلی نان پختن را دوست داشتم٬شما را که بی خوابی زده بود به سرت٬برداشتم و رفتیم پیش مامان جون توی حیات .می خواستیم که کمک کنیم و نگاه کنیم و لذت ببریم.شما با دقت به دست های مامان جون که تکان می خورد و نان ها را به تنور می زذ٬نگاه می کردی و ابروهای قشنگت را بالا می بردی.انگار...
15 شهريور 1393

پسر کو ندارد نشان از مادر

پسر قشنگم کارهای جالبی می کنی که مامانی خیلی دوستش داره.جونم.یکی از کارهایت که خیلی بامزه است ٬اینه که انگشت اشاره ات را می کنی توی دهنت و می خوری.انقدر این کار را ادامه می دهی که با عرض پوزش به حالت بالااوردن می رسی!که باید یکی دستت را از دهنت بیرون بیاوری٬وگرنه حالت به هم می خوره!من به این می گفتم که اخه مامان چرا انگشت اشاره!شصتت را بخور مثل همه ی نینی های دیگه.هم کوتاه تر است.هم گوشتی تر٬هم خوش خوراک تر!این جوری هم به زحمت نمی افتی!تا اینکه چند روز که پیش داشتم عکس های بچگی خودم را نگاه می کردم تا عکس های روی یخچال را عوض کنم٬دیدم که من هم توی بچگی ٬انگشت اشاره ام را دارم می خورم.قربونت برم جونم که این کارت مثل مامانی است امروز باب...
15 شهريور 1393