محمد صدرا حقشناس گرگابیمحمد صدرا حقشناس گرگابی، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

برای محمدصدرای کوچولو

محمدصدرا نگو,پاندای کونگفوکار

امروز دو روزه که می تونی چهاردست و پا بری  دردونه مامانی:-*خیلی باحال می روی جونم:-*خیلی اروم ومتین.الکی هم خودتت رو توی زحمت نمی اندازی.باید یه هدفی داشته باشی تا انرژی خرجش کنی.امان از اون موقعی که بخواهی به یه چیزی که دلخواهت است,برسی.انقدر تلاش می کنی تا موفق بشی.حتی کارهایی که فبلا نمی تونستی انجام بدی توی اون لحظه شکوفا می شه عزیز مامانی:-*مثل اون صحنه از کارتون پاندای کونگفوکار که پاندا به خاطر غذا از در و دیوار بالا می رفت و تلاش می کرد تا به غذا برسه ولی  توی کونگفو نمی تونست اونها را انجام بده.خیلی جیگری عزیز دردونه مامانی:-*امشب انا داشت وایبرش رو چک می کرد,چهاردست و پا خودتت رو رساندی پایین پایش و دست کوچولویت را د...
4 آذر 1393

رویش سومین و چهارمین مروارید های سفید

دندون هایت قشنگ اند.سفید و کوچولو و بامزه و البته بسیار تیز.مثل چاقو:-*وقتی می خندی,دندون های کوچولوت پیدا می شه.خیلی جیگری.:-*حالا دو روز که دندون های بالایی هم از زیر لثه بیرون زدند.دیگه بزرگ شدی رفت جونم:-*دندون های پایینی را با هرس روی لثه ی بالایی می زنی تا خارشش رفع بشی.قربونت برم نفسم.کی می شه همه دندون هایت در بیاد تا راحت بشی دلبندم.از دندون هات خیلی استفاده می کنی.مثلا دونه انار را وقتی بذارم توی دهنت,تا چند دقیقه با دندونت باهاش ور می ری و جلو و عقبش می کنی.خیلی بامزه است.اینو مادربزرگت کشف کرد.چند روز پیش زنگ زده بودند و از پشت گوشی قربون صدقه خودت و انارخوردنت می رفتند:-*خوش به حالت با این مادربزرگ مهربونت.قدرشون را بدون.مامان ه...
3 آذر 1393

داد نزنید دیگه,فقط فوتبال نگاه کنید

امروز ,یعنی دوم اذر ,بازی داربی بود.استقلال و پرسپولیس.دایی جون از سرکار اومد خونه.گفت اعصابم خورد شد.دقیقه اخر نیمه اول ,استقلال یه گل زد.من گفتم,یادمون رفته بود که امروز بازی بوده=-Oدایی جون یه شیرجه زد و تلویزیون را روشن کرد.شما هم تازه میوه و بستنی ات رو خورده بودی و دنبال بازی بودی.دایی جون یه مقدار غذا برد تا بخوره,منم داشتم بندینک شلوار شما پسر جیگرم رو می بافتم.شما هم سر اسباب بازی هایت نشسته بودی.نزدیک دایی جون.یه دفعه یه موقعیت گل برای پرسپولیس,تیم محبوب دایی جون,شکل گرفت.دایی جون خیلی بلند گفت بزن دیگه.شما با چشم های قشنگت زل زده بودی بهش.تعجب می کردی که قبلا وقتی تلویزیون می دیدند دیگه داد نمی زدند=-Oمیخ دایی جون شده بودی.یه دفعه...
3 آذر 1393

عکس های پسر خوش تیپه

امشب دایی جون رفت عکس های شما میوه دلم رو گرفت.وای کخ چه قدر قشنگ شده بود جونم.هم شما خیلی عسلی ,هم خانم عکاس خیلی کاردرست بودند.تلفیق این دو تا شده یه سری عکس های خوشگل مشکیل.دست دوست جون بابابزرگ درد نکنه.مثل این مدل های لباس نشستی با اون لباس های خوشگلت.خیلی هیجان انگیزه.خیلی جیگری نفسم.مطمینم اگه بابایی عکس هایت را ببینه,اونم همین نظر رو داشته باشه.انشا... همیشه سلامت باشی زندگی من:-*این عکس هایت برای بزرگ سالی ات خیلی باحاله.فکر کن  بچه هات بعدا این عکس ها رو ببینند.اونا را ولش کن:-Pخودم خیلیدوستشون دارم.می خواهم بشینم و چند دقیقه همینطور نگاهشون کنم:-*خیلی نفسی و خوش تیپ و خوش ژست دلبندم:-*خدای مهربون ,شما را برای ما حفظ کنه:-* ...
3 آذر 1393

بزرگمرد کوچولوی مامانی

زمان داره تندتند می گذره و شما پسر خوشگلم روز به روز داری بررگ تر می شی نفسم.وقتی به گذشته فکر می کنم اصلا تصور نمی تونستم بکنم که این طوری بشی جونم:-*خیلی عشقی:-*حالا دیگه وقتی روی شکم می خوابی,مثل فرفره چرخ می زنی و همه ی وسایل دور و برت را برانداز می کنی جونم و اگر یک کدومشون,چشمت را بگیره ,سعی می کنی بر داریش.دستت را تا اونجا که می تونی دست کوچولچیت را به سمتش دراز می کنی و گاهی باسنت را از روی زمین بلند می کنی و فاصله ات را با شی مورد نظر کم می کنی:-*خیلی نفسی عشقم:-*با اسباب بازی هایت سرگرم می شی و بازی می کنی.وقتی مشغول بازی هستی,نیم نگاهی به مامانی داری که ببینی سرجایش هست یا نه!من پیشت هستم جونم .دیگه احساساتت را به من می فهمونی.هم...
19 آبان 1393

تاسوعای حسینی

امروز نهم محرم بود.نهم محرم پر از نام بزرگمردی به  نام حضرت ابالفضل است.فکر می کردم امروز هم توی مراسم عزاداری اذیت بشی دلبندم.اخه روزهای پیش اصلا تاب نمی اوردی و با هم می امدیم توی حیاط پیش بچه ها.وقتی بازی کردن بچه ها تماشا می کردی اروم می گرفتی.مامانی هم صدای عزاداری را گوش می داد.هم من به مراسم می رسیدم,هم شما از دویدن بچه ها  توی حیاط مسجد ذوق می کردی و بعضی اوقات یه صدای بامزه درمی اوردی و باهاشون همراه می شدی میوه دلم:-*قربونت بوم مامانی که امروز تموم مراسم را تحمل کردی.با هم رفتیم مسجد.با اسباب بازی هایت بازی می کردی.بعدش نماز جماعت. یه دخترخانم بغل دستمون نشسته بود که ظاهرا تسبیح اش ,چشمت را گرفته بود و می خواستی دست...
12 آبان 1393

سخنرانی

این شب های محرم,همه یه احساس قشنگ می اید سراغشون.یاد واقعه عاشورا بین مردم زنده می شه و هرکس به سهم خودش توی این مراسم ها,شرکت می کنه و هرکاری از دستش بر می اید برای باشکوه بودن مراسم ها انجام می دهند.فضای شهر عوض می شه.همه جا پر از تکیه و ایستگاه صلواتی و دسته ی عزاداری حسینی.مامانی و بابایی  هم همراه شما می رویم توی مراسم ها.هرچه قدر موافق سخنرانی هستی,اصلا با روضه خوانی رابطه خوبی نداری.وقتی وارد مراسم می شویم,بچه ها را نگاه می کنی,ادم هایی را که در رفت و امد هستند,نگاه می کنی.صدای سخنران هم اذیتت نمی کنه.خودت هم همراهی می کنی و از خودت صدا در می اوری.می خوای سخنران را همراهی کنی:-*ولی همین که چراغ ها خاموش می شه و روضه خوانی شروع می...
11 آبان 1393

تاب اختصاصی محمدصدرا

بابایی از سفر کرمان برای شما یه تاب قشنگ سوغاتی اورد.یه تاب قرمز با تکیه ی سبز و جای دست زرد.بابایی برایت نصبش کرد جیگرم.خیلی با ذوق این کار انجام می داد تا شما میوه دلم را سوار تاب کنه.چون می دانست که خیلی تاب دوست داری.وقتی نشستی رویش ,خیلی ذوق کرده بودی نفسم.یه لبخند ملیح روی لبت نقش بسته یود که از بابایی تشکر می کردی.چشم های نازت برق می زد.با تبسم روی تاب ,جلو و عقب می رفتی.بعدشتوجه ات جلب شد به داخل حموم.اخه بارفیکس تابت فقط به در حموم می خورد=-Oبعد که خوب انجا را برانداز کردی,نگاهت به روی زمین افتاد.خم شده بودی و پایین را نگاه می کردی عشقم:-*قربون پسر نازم برم که می خواهد از همه چیز سر در بیاره:-*خیلی دوستت داره مامانی.بابایی هم...
11 آبان 1393

ابنبات چوبی را چه طوری می خورند؟

خاله فاطمه همیشه توی وسایلش,یه چیزهای خوشمزه برای خوردن داره.البته از اونجایی که خیلی دست و دل بازه,همه به نوایی می رسند.سهم شما همیشه بیسکویت مادره.خاله فاطمه که از هنرستان اومد,گفت که ابنبات چوبی خریده.از من پرسید که شما پسر عزیزم می تونی بخوری یا نه.گفتم نمی دونم ولی امتحان می کنیم.یه ابنبات چوبی قرمز را باز کرد .با دست های کوچولویت گرفتی.دایم توی دستت می چرخوندی اش.با چشم های قشنگت نگاهش می کردی و دهن از تعجب باز بود و یه حالت جیگری که مخصوص موقعیت های متفکرانه شماست,یه کمی لبت به بیرون  زده بود.واقعا که خوردنی هستی ججونم:-*سر ابنبات را گرفتی توی کف دست کوچولویت و شروع کردی به گاز زدن چوب ابنبات:-Pنگران بودم که دهنت اسیب ببینه ...
11 آبان 1393