اندر حکایات خرید رفتن اقاپسر
امروز می خواستیم بریم خرید.شما همراهی مون کردی نفسم تا یه مرد همراهمون باشه جیگرم:-*قربونت برم:-*خوابت می امد ولی پیش خاله فاطمه هم ماندگاز نبودی...رفتیم توی مرکز خرید.گذاشتیمت داخل سبد خرید.دیگه انگار خواب از سرت پریده بود .پاهای قشنگت رو جلو و عقب می بردی و اواز می خواندی و دستت رو می زدی روی دسته ی سبد خرید=-O:-)اب اب ب ب ب اب ب شاد و خندون:-)خوشحالیت خوشحالم می کنه پسر گلم:-*اومدیم بیرون و رفتیم توی غرفه ی میوه فروشی.همین جوری که به ملت نگاه می کردی,احساس کردم روی دستم سنگین تر شدی .اخه وقتی ادما می خوابند خودون رو رها نی کنند و انگار وزنشون بیشتر احساس می شه .از نگاه عجیبه ملت فهو جوانب امر فهمیدم که خوابت برده دلبندم:-*اونم چه خوابه نا...
نویسنده :
حانی مون
0:39