رفتیم خونه دایی سعید.حدود ساعت ده شب اومدیم خونه.شما توی راه رفته بودی به یه خواب خیلی ناز.چون خیلی خسته بودی دلبندم:-*وقتی رسیدیم,مامان بزرگ رفت به عمه جون سر بزنه.عمه گفته بود,محمدصدرا رو بیار,ببینمش,دلم برایش تنگ شده.مامان بزرگ گفته بود خوابه.تا برگشت خونه,پنج دقیقه بعدش ,بیدار شدی و یه راست رفتی سر تلفن جونم:-*گوشی رو برداشتی و هی شماره رو و دکمه ها رو می زدی.مامان بزرگ کنارت بود .من فکر کردم,سیمش رو قطع کرده ولی ظاهرا نبوده=-Oپنج دقیقه بعد,عمه جون زنگ زد به موبایل من.گفت محمدصدرا بیداره.تعجب کردم از سوالش.گفتم بله.گفت بهش بگو چی کارم داشته که سه بار زنگ زده به خونمون=-Oبله مامانم,شما با فشار دادن دکمه ردیال,زنگ زده بود به خونه عمه.عمه ج...