محمد صدرا حقشناس گرگابیمحمد صدرا حقشناس گرگابی، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

برای محمدصدرای کوچولو

ماشین لباس شویی عجب صدایی داره,چه قشنگ می چرخه!

این روزها در حال گشت و گذار توی خونه هستی تا ببینی چی به چیه.از هرچی خوشت بیاد,می روی سمتش نفسم:-*خیلی کنجکاوی جونم:-*البته بهش یه چیز دیگه هم می گویند=-Oامروز رفته بودی توی نخ ماشین لباس شویی=-Oالان هم رفتی سروقت تلفن بابابزرگت و دایم دکمه اسپیکر رو می زنی و وقتی صدایش در میاد با تعجب بهش نگاه می کنی عشقم:-*قربونت برم زندگی من:-*می دونی فقط اون دکمه صدا می ده ,پس فقط همون رو فشار می دی.بابابزرگ هم با صبوری و حوصله نشسته بالای سرت و تماشایت می کنه و ذوقت رو.از ماشین لباس شویی بگم که رفته بودی نزدیکش,سرت رو گرفته بودی بالا و زل زده بودی بهش.وقتی دیگه نمی چرخید,عزمت رو جزم می کردی که اشپزخونه رو ترک کنی,ولی وقتی دوباره به کار می افتاد,می ایست...
5 دی 1393

کشف سایه خودم

امشب توی خونه بابابزرگ مشغول بازی بودی دلبندم.از این طرف اتاق خودت رو می رسوندی به اون طرف.با هر صدای خاصی که از تلویزیون به گوش های تیزت می رسید,رویت رو می کردی به تلویزیون و آه می گفتی.عمه جون هم می گفت قربونت برم انگار داری واقعا نگاه می کنی.می فهمی داره چه اتفاقی می افته و بعدش یه بوس گنده از.لپت می کرد نفسم:-*دستت رو می گرفتی به مبل ها و خودت رو با تمرکز خاص و با فشار به پاهای قشنگت ,می کشیدی بالا.بعضی اوقات هم که می خواستی بگی خیلی به اوضاع مسلطی,یه دستت رو می گرفتی به مبل و اون یکی دستت رو به این طرف و اون طرف تکون می دادی,قربونت برم مامان خوشگلم:-*که چه قدر جیگری:-*تو پسر قوی مامانی و بابایی هستی میوه عمرم:-*دستت که توی هوا تکون می خ...
4 دی 1393

من خسته نمی شوم

این چند روز تعطیلی اخر ماه صفر رو امدیم خونه بابابزرگ.اینجا خیلی بهت خوش می گذره جونم.همش درحال بازی هستی جونم.بیشتر از همه با بابابزرگ.بابابزرگ هم وقتی شما باهاش بازی می کنه,انگار خیلی خوشحاله:-*خدا شما رو برای هم نگه داره.من هیچ وقت بابابزرگ نداشتم و همیشه در ارزوی داشتنش.قدر داشتن این نعمت رو بدون نفسم:-*اصلا از بازی کردن باهاشون خسته نمی شی دلبندم:-*عمه جون هم از سرکارش میاد اینجا تا شما رو ببینه.عمو جون باهات بازی های پسرونه می کنه.می گذارتت روی دوشش و می دود.یا وقتی می خوای به هدفت برسی با چهار دست و پا رفتن,بلندت می کنه و می برتت عقب تر تا دوباره مسیر رو بیایی و ذوق بکنی.به نظر خودت راضی هستی میوه دلم.البته زیاد این کار رو نمی کنه تا ...
2 دی 1393

محمدصدرای طوطی

داری هر روز جلوی چشمم قد می کشی و بزرگ می شی دلبندم:-*خیلی حس قشنگی است که بچه ها بزرگ می شوند و شیرین تر:-*شما که قند توی قندونی:-*و شیرینی ات دوچندان پسر خوبم:-*دقتت به صداها بیشتر شده جونم.وقتی سرگرم بازی با اسباب بازی هایت هستی یا حتی وقتی خوابی به صداها واکنش داری زندگی ام:-*حتی سعی می کنی لحن صدا رو تقلید کنی جیگرم:-*خیلی صحنه بامزه ای.درست مثل طوطی ای که برایش کلمه ای رو می گی و اون تکرار می کنه:-)زل می زنی به مرکز تولید صدا تا سر در بیاری که چی به چیه:-)خیلی جیگری نازم:-*وقتی خواب باشی,اگه صدا تلفن ,موبایل یا حتی صدای اذان صبح بیاد,بلند می شی و می گی آه.این صدا رو انقدر از خودت در میاری تا صدا قطع بشه.دیشب با صدای اذان بیدار شدی و آه...
2 دی 1393

دستیابی به ارتفاعات

این روز ا,هر روز بیشتر از روز قبل علاقه ات به ارتفاعات رو از خودت نشون می دی میوه دلم:-*انگار عجله داری تا زودتر روی پاهای قشنگت ایستاده,دنیا رو نگاه کنی نفسم :-*باید بگم هوای این بالاها زیاد با پایین تفاوت نداره.ولی حس تسلط به اوضاع ,شاید یه مقدار هیجان انگیز باشه جونم:-*سرعت چهاردست و پا رفتنت خیلی زیاد شده دلبندم.دیگه ابکاری کامل شدی جیگرم:-*فعلا رفتی تو کار دست گرفتن به در و دیوار و بالا کشیدن ازشون=-Oبا یع ذوق خاصی این کار رو می کنی.و اگه برای خودت خیلی بامزه باشه,یه صدای کش دار جیگری هم چاشنی این حرکت می کنی پسر قشنگم:-*قربونت برم مامانی که چه قدر عشقی:-*مامانی خدا شکر می کنه که یه پسر جیگری مثل شما رو داره:-*امشب پیش بابایی و با...
2 دی 1393

چه قدر بیرون رفتن خوبه!

بابایی از سرکار اومده بود و خونه انا اینا بودیم جونم:-*خیلی خوشحال بودی که با هم هستیم نفسم:-*خاله زهرا می خواست بره بیرون تا برای عمو مجتبی گل و شیرینی بخره چون اون شب از کربلا می امد.بابابزرگ می خواست همراهش بره.می خواستی همراهشون بری جونم:-*لباست رو پوشیدی و همراهشون رفتی.بعدا خاله زهرا برام تعریف کرد که چه قدر خوشحال بودی که رفتی بیرون.مردم رو نگاه می کردی و بهشون خنده تحویل می دادی میوه دلم:-*خاله زهرا می گفت مردم هم خیلی مشعوف می شدند که یه بچه ی جیگر مثل شما بهشون لبخند می زنه:-)قربونت برم دلبندم:-*بادوم خونه,پسته ی خندون,چه قدر شیرینی قند توی قندون:-*
30 آذر 1393

کی به کیه!

اون روز رفته بودیم خونه ی خاله زهرا.عمو مجتبی رفته بود برای مراسم اربعین کربلا.مرغ های خاله زهرا سردشون بود ,رفتیم که بیاریمشون توی خونه تا سردشون نشه.غذا هم نخورده بودند و کلی گرسنه بودند.باهم رفتیم بهشون غذا دادیم.با چشم های قشنگت نگاه می کردی.برات جالب بود که کوچولو بودند و تکون می خوردند و صدا از خودشون در میاوردند.چشم های کوچولویت را از رویشان برنمی داشتی نفسم:-*وقتی غذاشون رو خوردند ,رفتیم خودمون غذا بخوریم.بعد از غذا ,خوابت گرفت.بغلم گرفتم و خوابیدی.چند دقیقه خوابیدی,تلفن خاله زهرا زنگ زد.خاله زهرا توی اتاق بود و جواب تلفن اش رو داد.از صدایش بیدار شدی میوه ی دلم:-*خاله زهرا صدات کرد.خندیدی و زل زده بودی به صورت من عشقم:-*منم خندیدم ما...
30 آذر 1393

امتحان بابایی

وقتی این روزها بهت نگاه می کنم جونم ,انگار یه اقاپسر باهوش و بازیگوش می بینم.یه اقا پسر کنجکاو که می خواد از همه چیزهای دور و برش که با چشم های قشنگش می بینه,سر در بیاره.یا بگیره توی دست های کوچولویش و بالا و پایینش کنه.قربونت برم مامانی,چند روزه اومدیم خونه انا تا بابایی امتحانش را بده.اخه با هم که توی خونه بودیم,بابایی توی هر اتاقی می رفت دنبالش می رفتی و دستت رو می گرفتی به میز زیردست بابایی و می ایستادی و برگه ها و جزوه هایش رو بهم می ریختی.بابایی هم می گرفتت بغلت و انگار یادش می رفت که امتحان داره.یا از دور بابایی رو نگاه می کردی و ذوق می کردی و می گفتی اییییییه و با سرعت دست و پای قشنگت رو تکون تکون می دادی و چهاردست و پا می رفتی سمت ب...
21 آذر 1393

نینی توی عکس بیا بازی کنیم

دیروز وقتی از خواب بیدار شدی و با چشم های قشنگت اینور و اونور رو دید می زدی تا همه چیز سرجای خودش باشه,انا تابلوی عکس خودت رو اورد جلوی چشم های نازت .گفت نینی.رو به عکست.گفت نینی رو ببین محمدصدرا.شما دست و پاهای نازت رو تندتند تکون می دادی تا بهش برسی.انگار خیلی دوستش داشتی.انا گذاشتش روی میز مبل.خودت رو رساندی پایین میز و دستت رو گذاشتی به پایه و با کمک من,بلند شدی و رسیدی به نینی توی عکس.می خندیدی و به عکس نگاه می کردی,برایش دست تکون می دادی و زل زده بودی به چشم هایش .به خیالت واقعا نینی بود و داشت نگاهت می کرد.دست کشیدی به صورتش.عجیب بود برات که چرا نمی تونستی لمسش کنی.خیلی جیگری عزیز دردونه مامانی:-*عکست کنار دیوار بود و وقتی بهت می...
4 آذر 1393